انشا صفحه ۴۲ نگارش هشتم

انشا صفحه ۴۲ نگارش هشتم : که می توانید به دلخواه خودتان در مورد یکی از موضوعات پایین انشا بنویسید ، مناسب برای کلاس هشتم در قالب چند انشای مختلف تهیه دیده شده است.

Essay on page 42 of the eighth edition

انشا درباره مشاهده مسابقه فوتبال از روزنه تور دروازه صفحه 42 نگارش هشتم

مشاهده مسابقه فوتبال از روزنه تور

از بچگی عاشق فوتبال بودم. از همان دوران کودکی، هر وقت تیتراژ برنامه‌های ورزشی را می‌دیدم، با خودم فکر می‌کردم که کاش یک روز بتوانم در یک استادیوم بزرگ فوتبال ببینم.

سال‌ها گذشت و من بزرگ شدم. بالاخره یک روز، فرصتی پیش آمد تا به استادیوم بروم. یک بازی فوتبال بین دو تیم بزرگ برگزار می‌شد و من هم با پدرم به استادیوم رفتیم.

وقتی وارد استادیوم شدم، از دیدن جمعیت زیاد و هیجان هواداران شگفت‌زده شدم. همه جا پر بود از آدم‌هایی که با لباس‌های تیم مورد علاقه‌شان به استادیوم آمده بودند.

ما هم بلیت‌هایمان را نشان دادیم و وارد جایگاه شدیم. جایگاه ما نزدیک دروازه بود و من از همان لحظه اول، چشمم به روزنه تور دروازه افتاد.

بازی شروع شد و من با دقت به همه چیز نگاه می‌کردم. بازیکنان با سرعت بالا می‌دویدند و توپ را به یکدیگر پاس می‌دادند. من از دیدن این همه هیجان، سرخوش شده بودم.

ناگهان، توپ به سمت دروازه ما آمد و من با تمام وجودم به آن نگاه کردم. توپ به تور برخورد کرد و داخل دروازه رفت. هواداران تیم ما از خوشحالی فریاد می‌کشیدند و من هم با آنها همراه شدم.

در آن لحظه، احساس می‌کردم که دنیا را فتح کرده‌ام. آنقدر هیجان‌زده بودم که نمی‌توانستم به خودم مسلط شوم.

بعد از آن بازی، من دیگر به استادیوم نرفتم. اما آن روز، برای همیشه در ذهن من ماندگار شد. آن روز، من فوتبال را از روزنه تور دیدم و لذت آن را تا همیشه به یاد خواهم داشت.

نتیجه

مشاهده مسابقه فوتبال از روزنه تور، تجربه‌ای متفاوت و فراموش‌نشدنی است. در این تجربه، شما فوتبال را از زاویه‌ای جدید می‌بینید و هیجان و هیجان را به شکلی متفاوت تجربه می‌کنید. اگر تا به حال این تجربه را نداشته‌اید، حتماً آن را امتحان کنید.

Essay on page 42 of the eighth edition

انشا درباره صحنە ورود یک موش به خانه صفحه 42 نگارش هشتم

صحنه ورود یک موش به خانه

شب بود و همه در خواب بودند. خانه تاریک و ساکت بود. ناگهان، صدایی از آشپزخانه شنیده شد. صدایی شبیه به خرخر یک حیوان کوچک.

خانواده از خواب بیدار شدند و به آشپزخانه رفتند. در را باز کردند و دیدند که یک موش کوچک در آشپزخانه است. موش از دیدن خانواده ترسید و شروع به دویدن کرد.

خانواده موش را تعقیب کردند. موش از آشپزخانه به اتاق نشیمن رفت و از اتاق نشیمن به راهرو. موش از راهرو به اتاق خواب رفت و از اتاق خواب به حمام.

خانواده موش را تعقیب می کردند و می خندیدند. موش خیلی سریع بود و خانواده نمی توانستند او را بگیرند.

بالاخره، موش به یک سوراخ در دیوار رسید. موش از سوراخ داخل دیوار رفت و خانواده را تنها گذاشت.

خانواده از تعقیب موش خسته شده بودند و به اتاق خواب خود برگشتند. آنها خندیدند و گفتند: «این اولین بار بود که یک موش را در خانه خود می دیدیم.»

روز بعد، خانواده سوراخ دیوار را بستند تا موش دوباره وارد خانه نشود.

پایان

Essay on page 42 of the eighth edition


انشا درباره دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو صفحه 42 نگارش هشتم

دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو

صبح زود بود و خورشید هنوز از پشت تپه ها بیرون نیامده بود. من، آهوی جوانی بودم که در جنگل زندگی می کردم. داشتم در کنار یک رودخانه می چرخیدم و از هوای تازه و صدای پرندگان لذت می بردم.

ناگهان، از میان درختان، چیزی را دیدم که قلبم را به تپش انداخت. یک مرد، با تفنگ در دست، به سمت من می آمد.

من با وحشت به مرد خیره شدم. او خیلی بزرگ و ترسناک بود. تفنگش را در دست گرفته بود و به نظر می رسید که می خواهد از آن استفاده کند.

من نمی دانستم چه کار کنم. باید فرار می کردم، اما نمی دانستم به کجا. جنگل بزرگ و تاریک بود و من نمی توانستم راه خروج را پیدا کنم.

مرد نزدیک تر می شد. من می توانستم صدای قدم هایش را بشنوم. ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود.

ناگهان، یک فکر به ذهنم رسید. من می توانستم از رودخانه بالا بروم و به سمت دیگر بروم. مرد نمی توانست از رودخانه عبور کند.

من سریع شروع به دویدن کردم. با تمام سرعتم به سمت رودخانه دویدم. مرد پشت سرم بود، اما من سریعتر بودم.

به رودخانه رسیدم و بدون اینکه لحظه ای تردید کنم، به داخل آب پریدم. آب سرد بود، اما من اهمیتی نمی دادم. فقط می خواستم از دست مرد فرار کنم.

من با تمام توان شنا کردم. مرد هم به داخل آب پرید، اما من از او جلوتر بودم.

بالاخره به سمت دیگر رودخانه رسیدم. مرد هنوز در آب بود و سعی می کرد به من برسد.

من با سرعت از مرد دور شدم و در میان درختان پنهان شدم. مرد دیگر نمی توانست مرا ببیند.

من از ترس و خستگی روی زمین افتادم. نفسم بند آمده بود و قلبم به شدت می تپید.

باورم نمی شد که زنده ام. از مرگ نجات یافته بودم.

من مدتی در همان جا نشستم و به آنچه اتفاق افتاده بود فکر کردم. فهمیدم که جنگل می تواند مکان خطرناکی باشد. باید همیشه مراقب باشم تا گرفتار شکارچی ها نشوم.

از آن روز به بعد، همیشه مراقب بودم و هرگز به تنهایی در جنگل پرسه نمی زدم.

Essay on page 42 of the eighth edition

انشا درباره دیدن مورچه ای که باری را میکشد صفحه 42 نگارش هشتم

دیدن مورچه ای که باری را میکشد

امروز صبح، وقتی از خانه بیرون می رفتم، چیزی را دیدم که باعث شد تعجب کنم. مورچه ای را دیدم که باری را می کشید. بار بسیار سنگین تر از خودش بود. مورچه از همه توانش استفاده می کرد تا بار را به جلو ببرد.

بارها و بارها، مورچه بار را به جلو می برد و سپس برای استراحت می ایستاد. او هر بار که بار را بلند می کرد، به سختی نفس می کشید. اما او هرگز تسلیم نشد. او به کارش ادامه داد تا اینکه بار را به مقصدش رساند.

من از دیدن مورچه بسیار تحت تأثیر قرار گرفتم. او به من نشان داد که حتی موجودات کوچک نیز می توانند کارهای بزرگ انجام دهند. او به من یادآوری کرد که هرگز نباید تسلیم شوم، حتی زمانی که کار سخت است.

مورچه به من درس مهمی داد. او به من نشان داد که با تلاش و پشتکار، هر کاری ممکن است.

من همیشه به این فکر می کنم که اگر مورچه می تواند باری را که بسیار سنگین تر از خودش است بکشد، من نیز می توانم هر کاری را که می خواهم انجام دهم.

این تجربه به من یادآوری کرد که هرگز نباید از خود انتظار زیادی داشته باشم. من باید به توانایی های خودم ایمان داشته باشم و برای رسیدن به اهدافم تلاش کنم.

Essay on page 42 of the eighth edition

انشا درباره آنچه در مسیر خانه تا مدرسه می بینید صفحه 42 نگارش هشتم

مسیر خانه تا مدرسه

مسیر خانه تا مدرسه من، مسیری کوتاه اما پر از زیبایی است. این مسیر از میان کوچه‌های قدیمی و پر درخت شهر می‌گذرد. در ابتدای مسیر، یک باغچه کوچک قرار دارد که پر از گل‌های رنگارنگ است. هر روز صبح که از کنار این باغچه رد می‌شوم، بوی خوش گل‌ها مرا مست می‌کند.

پس از باغچه، به یک کوچه بن بست می‌رسم. در انتهای این کوچه، یک مغازه کوچک فروش لوازم التحریر قرار دارد. صاحب مغازه، مردی مهربان و خوش برخورد است که همیشه برای دانش‌آموزان تخفیف می‌دهد.

در ادامه مسیر، به یک خیابان اصلی می‌رسم. در این خیابان، یک پارک بزرگ قرار دارد. هر روز صبح که از کنار پارک رد می‌شوم، صدای خنده کودکان و نوجوانان را می‌شنوم. دیدن این صحنه‌ها، حالم را خوب می‌کند.

در نهایت، به مدرسه می‌رسم. مدرسه من، یک مدرسه قدیمی اما زیبا است. در محوطه مدرسه، درختان بلندی وجود دارد که سایه‌شان در روزهای گرم تابستان، بسیار دلپذیر است.

من هر روز صبح که از مسیر خانه تا مدرسه می‌روم، چیزهای جدیدی می‌بینم. گاهی اوقات، شاهد گذر یک حیوان خانگی از کنارم هستم. گاهی اوقات، صدای موسیقی از یک خانه می‌شنوم. گاهی اوقات، با یک دوست قدیمی روبرو می‌شوم.

مسیر خانه تا مدرسه، برای من تنها یک مسیر ساده نیست. این مسیر، برای من، یادآور خاطرات شیرین دوران کودکی و نوجوانی است. این مسیر، برای من، نمادی از امید و آینده است.

نتیجه

مسیر خانه تا مدرسه، برای هر کس، یک مسیر خاص و منحصر به فرد است. این مسیر، می‌تواند پر از زیبایی و شادی باشد، یا پر از غم و اندوه. مهم این است که ما از این مسیر، به عنوان یک فرصت برای یادگیری و رشد استفاده کنیم.

Essay on page 42 of the eighth edition

در ادامه حتما تماشا کنید :

انشا درباره آنچه در مسیر خانه تا مدرسه میبینید هشتم

انشا در مورد دیدن مورچه ای که باری را میکشد

انشا درباره دیدن شکارچی از دریچه چشم آهو

هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...