مجموعه شعر درباره انسان بودن

مجموعه شعر درباره انسان بودن در واقع تلاشی است تا از خلال تمام مضامین و مفاهیم نغز بشری اصول و ارزش های از یاد رفته را دوباره به ما یادآوری می کند. انسان بودن فقط به این واژه محدود نمی شود. انسان بودن می تواند ترکیبی از تمام آمال و اهداف متعالی انسان در وصول به حق و رضایت پروردگار عالمیان باشد. 

زبان شعر یکی از بهترین و در نوع خود زیباترین زبان های عالم است که با واژگان حریرسان خود سعی دارد تا انسان بودن را با استفاده از استعارات و صناعات ادبی بسیار خاص به طیف گسترده ای از علاقه مندان شعر و انسانیت ارائه نماید. 

شعر درباره انسان بودن در واقع اگر توسط شاعر هدایت شود و بتواند در خلق فضاهای ناب شعری و زبان و آهنگ شعر موفق باشد می تواند ماندگارترین اشعار عالم را رقم بزند. شعر درباره انسان بودن هر چند یک اتفاق تازه در بین سایر اشعار موجود به شمار نمی رود ولی با بهره گیری از خلاقیت شاعر و نیز ترکیب واژگان خاص می تواند در نوع خود به یکی از جاودانه ترین اشعار تبدیل شود.

ویژگی های کلی مجموعه  شعر درباره انسان بودن

هر شعر یا بهتر است بگوییم که هر مجموعه شعر با توجه به رعایت یک سری قواعد و معیارهای خاصی می تواند مورد ارزیابی کلی قرار گیرد. در مجموعه شعر درباره انسان بودن  نیز می توان به نکات و موارد ظریف و با ارزشی اشاره کرد که می توانند تا حدود زیادی تفاوت های جهان شعری سراینده این اشعار را با زبان و جهان شعری شعرای دیگر آشکار سازد. برخی از مهمترین ویژگیهای شعر درباره انسان بودن  را می توان به صورت زیر بیان کرد:

-گرایش به مضامین و مفاهیم بدیع

-پرهیز از اطناب  و اطاله اشعار

-توجه به گرایشات مختلف در سرایش اشعار

-رعایت نظم و آهنگ شعری

-پرهیز از به کار بردن تعابیر و مضامین نامانوس

    به عبارتی تلاش مجموعه شعر درباره انسان بودن بیشتر نمایانگر این نکته است که در جهان آنچه بر جا می ماند خاطره ای جاوید و نامی نیکو برای فرد است. هر چیزی گذراست. هر حرف و لبخند و اشک و تلخی و شیرینی ولی می توان مدعی بود که قاموس انسان و انسانیت همواره پابرجا بوده و خواهد بود. 

    انسان حاصل شعور و خردی است که از حضرت حق بر او ارزانی داشته است. زمانی می توانید بیشتر به ارزش انسان بودن خودتان واقف باشید که بدانید با وجود ناپایداری لحظات و هر چیزی در این جهان هنر نام نیک و کردار نیک همواره برتر از سایر خصلت های وی است.

    در مجموعه شعر درباره انسان بودن شاعر کوشیده است تا با بهره گیری از عمیق ترین واژگان شعری عمق احساس خودش را به انسانیت نشان دهد. بدین منظور به شما توصیه می کنیم که حتما این اشعار را تا به انتها بخوانید و در لذت و کشف عمیق واژگان ما را نیز سهیم کنید.

    شعر درباره انسان بودن به نام ابرها را در نوردیده ام (1)

    هر روز صبح

    در ستاره ای دور

    و غریب

    مسافری کوچک

    به گلهایش

    آب می دهد

    حتی در ستاره ها

    هم آب یعنی

    مهربانی

    و مسافر

    یعنی

    انسان

    یعنی یک

    آدم

    با

    تمام لبخندها و نوازش هایش

    و بدین سان هر روز صبح

     در ستاره ای دوردست زمین

    فراتر از ابر

    و بی رحمی های آدمی

    فراتر از مشقت های زمین

    و خطاهای تکراری

    فراتر از نام اهریمن

    و یاس

    و امید

    مسافری از جنس نور

    به گلهایش آب می دهد

    شاید یک روز

    باغچه اش به جهانی کوچک

    تبدیل شود

    شعر درباره انسان بودن  به نام ابرها را در نوردیده ام (2)

    یا شاید باغچه اش از فکر

    باغچه ای کوچک

     وتهی از درخت و بوته های

    بیشمار منصرف شود

    و در اندیشه یک باغ

    باشد

    و درختانی به نام

    گیلاس و زیتون

     و انار

    شاید هم باغچه ی

    مسافر کوچک ما

    سرانجام به نخلستانی غریب

    تبدیل شود

    و پریان دریاهای دور

    که مسحور

    شگفت بیابان

    و زیست آدمیان

    شده اند

    هر شب با موهای عطرآگینشان از

    این نخل ها تاب می خورند

    این از رویای مسافر کوچک

    به بیرون خزیده بود

    در زمین جنگ بود

    در یمن

    در ویتنام

    در سوریه

    در عراق

    در هر گوشه ای که نام

    تمدن بود

    آدمی محصور

     آینه های جادویی

    شده بود

    و مسافر کوچک

    غمگین بود

    و به فکر باغچه اش

    هنوز...

    شعر درباره انسان بودن  به نام ابرها را در نوردیده ام (3)

    گفت اسمش را رز

    جادویی می گذارم

    رز آدمیت

    گل سرخی برای خدا

    و عطر انسان بودن

    مسافر کوچک

    به روزی می اندیشید

    که از زمین

    و از دودهای بیشمار

    گریخته بود

    شاید فکرش را هم نمی کرد

    که از ستاره امید

    سر  در آورد

    هر روز نماز می گزارد

    و هر شب با خدا راز و نیاز

    می کرد

    مسافر کوچک بسیار

    آرزوها در سر داشت

    ولی قبل از هر چیز آدم بود

    مسافر کوچک

    خواب های زمینی

    می دید

    و خود در آسمان زندگی می کرد

    روز چندم آسمان

     و روز چندمین زمین

    بود که دریافت

    او یک انسان

    معمولی است

    درست مثل بقیه

    فقط

    ستاره اش فرق دارد

    شعر درباره انسان بودن به نام ابرها را در نوردیده ام (4)

    با خودش می اندیشید

    چه اشکالی دارد

    هر آدم یک ستاره تنها

     برای خودش داشته باشد

    همانطور که هر آدم می تواند

    یک گل سرخ را دوست

    داشته باشد

    یا برای یک رز زرد

    خطر کند

    ولی چطور می توان

    آدمها را به ستاره هایشان

    پیوند داد

    مسافر کوچک

    یک آدم معمولی بود

    ولی همین کافی نبود

    باید فکری به حال آدم می کرد

    وقتی اشک های کودک سوری

    یا پیرمردی از فلسطین را

    در گوی بلورینش می دید

    هر بار بیشتر به تنهایی آدم

    پی می برد

    هر

    ستاره سرگردان متعلق

     به آدمی بود

    که هنوز ستاره اش را

    پیدا نکرده بود

    شعر درباره انسان بودن به نام ابرها را در نوردیده ام (5)

    بذر ستاره های دور

    را می توان در آسمان جستجو

    کرد

    می توان از پس هر نور گریزان

    آن را پیدا کرد

    می توان

    از پس هر لبخند کهکشانی

    یا هر مهربانی آسمانی آن را

    دید

    مسافر کوچک ما

    اندیشید:

    -افسوس

    که دیگر زمین خالی

    از نفس

    و رنگ و صداست

    مسافر کوچک ما اندیشید:

    -افسوس

    که انسان بودن رویای دهه ها و

    سده هاست

    مسافر کوچک ما اندیشید:

    -افسوس

    که آدمی چون ستاره ای

    تنهاست

    چون ستاره ای تنها...

    مسافر کوچک ما

    بذر ستاره های دور

    و ناپیدا

    ستاره های سرگردان

    و

    بی ماوا

    ستاره های پرنور

     و بی نور را

    گرفت

     و در باغچه اش پاشید

    فردا صبح

    به اندازه آدمیان روی زمین

    ستاره در باغچه مسافر کوچک ما

    روئیده بود

    شعر درباره انسان بودن  به نام غمگین چرا؟

    گفت:

    -من از نسل خونین شهر و خرمشهر

    و شهرستان جانم

    از ایرانم

    از سرزمین و مهد دلیرانم

    اگر دشمن به تاراج من

    برخیزد

    اگر دستم ببرد

    خونم بریزد

    اگر سینه ام را  بشکافد

    قلبم را

    بر نیزه کند

    همان به که سر تعظیم به ظلم

    بیگانه و دشمن این سرزمین

    فرود آرم

    آدمی خالی می شود

    گاه که از سردار سلیمانی

    یا سردار شیرازی و دیگران می شنود

    گویی زمین خالی می شود از نام

    گویی باید نام ها بروند

    و فکر دیگری برای خودشان بکنند

    گویی زمین خالی می شود از آدم

    شهیدان درس انسانیت به

    ما داده اند

    در رثای آدمی همین بس

    که خونابه به سندان کند

    و از بن جان

    آدم شود...

    روزگار تلخ و تیره نیست

    تیره اش کرده اند

    آدمیان...

    شعر درباره انسان بودن  به نام آری برای کوه ها

    برای گنجشک ها آری

    برای کلاغ ها هرگز

    برای دلفین ها آری

    برای پرستوها...

    برای یک خرچنگ هم

    شاید آدم بودن

    فاجعه است

    برای سنگ ها هرگز

    برای دریا شاید

    ولی کوه آدم می شود

    اگر برفی نگیرد

    اگر سنگی نپذیرد

    اگر از خاک

    تهی شود

    اگر روحش بماند

    اگر جسمش بمیرد

    یقین بدانید

     کوه ها آدمیان آرامی هستند

    آرام و راضی

    چون مولایم که در محراب کوه وار

    به ضرب دشنه ای

    می نشیند

    کوه ها همان آدمیان

     خنده رویی هستند

    که به مرگ می گویند:

    -بیا با هم بازی کنیم

    کوه ها بیشتر از هر چیز و

     هر کسی به قاموس

    آدم بودن پای بندند

    گاهی هم فکر می کنم

    آدمهایی

    که

    درس انسان بودن را پس داده اند

    چقدر کوه های سترگی هستند

    برای کوه ها آری

    برای دشت ها...

    برای جلگه ها

    برای گل سرخ

    آری...

    برای مرداب

    ولی

    هرگز

    شعر درباره انسان بودن به نام شبنم های رویایی(1)

    یک صخره نورد

    با طناب و

    تبر و چادری

    در کوهستانی برف گرفته

    خواب آب تنی در دریایی دور

    را می دید

    به گاه نیمه مرداد ماه

    سوزنده

    و داغ از آفتاب گدازنده

    صخره نورد

    در قعر برف و

    یخ

    محصور

     مانده است

    و صداها در

    غار زمان یخ می زنند

    صخره نورد

     به دخترک کبریت فروش

    می اندیشد

    و قصه زیبا و ماندگارش را

    مرور می کند

     دوباره خواب می بیند

    فصل گلابگیران است

    و عطر گل محمدی همه جا

    را پر کرده است

    صدای مادرش به

    وضوح می آید

    بیرون از چادر جز برف و

    سرما چیزی نیست

    به یاد دخترک کبریت فروش

    چوب کبریت هایش را

    از واپسین کبریتی

    که دارد بیرون می کشد 

    تازه می فهمد کبریت هایش خیس

    شده اند

    شعر درباره انسان بودن  به نام شبنم های رویایی(2)

    گریزان و مستاصل

    از خویش

    درمانده از عطر

     و نفس سرد مرگ

    زبون از تکرار نام خود

    با کلماتی شکسته

    به واژه ای برای گریستن

     تن در می دهد

    ولی چرا اشکی

    در کار نیست؟

    یعنی به همین زودی خشکیده اند

    یعنی می توان این چشمه

    را هم حتی

    به بهانه مرگ از ریشه

    خشک کرد

    تازه یادش می آید

    که باید منتظر کبودی های روی

    دست و پاهایش باشد

    خطر سرما

    خطر نومیدی

    خطر مرگ

    خطر پرهیز کردن از

    حتی یک لبخند

    خطر برف و بوران

    خطر سقوط

    خطر فراموشی...

    خطر مرگ در

    پرت ترین جای عالم

    جایی شبیه

    هیچ جایی

    که دیده بود...

    هیچ جایی که می شناخت

    شعر درباره انسان بودن  به نام شبنم های رویایی(3)

    هر چیزی را که داشت

     هرچیزی را که به

    فکرش می رسید

    بیرون انداخت

    از آلبوم عکس هایش

    تا عطر کوچک جیبی اش

     از چند کتابی که با خودش آورده

    بود تا شمع هایی که دیگر

    به درد هیچ کاری نمی خورد

    حتی می خواست از شر چادرش

    که تنها سرپناهش بود هم

    خلاص شود

    ولی در آخرین لحظه

    تسبیحی و

    یک جلد قرآن مانده بود

    به خدا فکر کرد

    شاید دشوار بود

    ولی وقتی لبخند زد همه

    چیز طبیعی شد

    مطمئن بود

    فردا او نخستین صخره نوردی

    خواهد بود

    که از صخره زار

    دشوار صعود خواهد

    کرد

    و روبروی جهان خواهد

    ایستاد

    حالا دلش قرص بود...

    فردا دم چادرش شبنم هایی رویایی

     بر گل هایی غریب

    که از قلب یخ بیرون

    زده بودند

    نشسته بود

    همین کافی بود...

    قطعات مختلف شعر درباره انسان بودن به نام  قطعه های ابدی

    1.

    من برای تو می خواندم

    و گوش تو از آواز جنگ پر بود

    فکر کردم نمی فهمی

    ولی لبخند زدی

    گفتی:

    -هنوز آدم هست

    به خاطر تو بود

    که به بمب های بعثی

    پشت کردم

    دوست من

    آدم جایی بین

    لبخند تو بیدار می شد

    2.

    قرار نبود کسی مرا دست کم

    بگیرد

    قرار نبود دیگران همدیگر

    را دست کم بگیرند

    مادربزرگ من

    اینجور وقتها

    عصبانی می شد

     و می گفت:

    -مگر زمین

    به انتها رسیده

    است؟

    مگر لبخند غروب

    کرده است؟

    مگر آدمی

    فراموشکار شده است؟

    و پدربزرگ

    چپقش

     را چاق می کرد

    و می گفت:

    -آری، بانو

    بعضی چیزها تمام شده است

    مادربزرگ می پرسید:

    -پس چرا کیف تو کوک است

    مرد؟

    چرا چپقت تیار است؟

    چرا هنوز چشمهایت

    می درخشد؟

    چرا عطر همیشگی ات را می زنی؟

    چرا هنوز سر صبح

    جلو آینه

    برای خودت آواز می خوانی؟

    پدربزرگ پکی به چپقش می زد:

    -بعضی چیزها تغییر کرده

    است بانو...

    بعضی چیزها

    غیر از من

    غیر از تو

    3.

    تازه از اردیبهشت آمده بودم

    قرار بود

    یک روز عاشق باشم

    ولی به کوچه آدم که رسیدم

    سرم گیج رفت

    کسی نگفت برگرد

    و کسی مرا به خواندن یک آواز

    دعوت نکرد

    و حتی کسی به من نگفت

    که شعری قدیمی

     و تکراری بخوانم

    خودم بود و ماه

    و یک روز کامل

    خودم بودم و آدم هایی بی شمار

    با انبوه رویاهایشان

    وقتی آدم شدم

    فهمیدم

    این همان عاشق شدن

    است

    و در آن کوچه ماندم


    سایر مطالب پیشنهادی :

    عکس پروفایل انسان بودن + عکس نوشته انسانیت

    گلچین بهترین سخنان بزرگان در مورد انسانیت

    مجموعه متن زیبا درمورد ذات خراب

    مجموعه شعر درباره کار خیر


    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...