رمان لاله ,عاشقانه ترین رمان ها در توپ تاپ

عاشقانه ترین رمان ها

مامان : که چی بشه ؟
: می خواهم یکم بیشتر بشناسمشون
مامان ساکت شد : ازشون خوشت اومده
: نه
مامان : پس چی ؟
: همین طوری
مامان : چی باعث کجنکاویت شده
: راستش خونشون دلم می خواهد از اینجا نقاشی بکشم
مامان : لاله ول کن
: مامان خیلی باحال همیشه دوست داشتم از یک خونه این شکلی نقاشی بکشم .
مامان : باشه بمونید ولی زود بیان ها
: چشم مامان گلم ، عزیز من
برگشتم تو کنار بابا نشستم : مادربزرگ می مونیم
مادربزرگ لبخندی زد : خوب می کنی مادر
: یک اجازه می خواستم ازتون بگیرم
مادربزرگ : بگو مادر
اجازه میدید از خونتون عکس بگیرم
مادربزرگ : وا برای چی ؟
: خیلی خوشگله
مادربزرگ : این خونه خراب کجاش خوشگله
: یعنی اجازه نمیدین
مادربزرگ : چرا مادر از هر کجاش دوست داری عکس بگیر ، ولی اول بزار ناهار بخوریم بعد
: مرسی
سفره رو انداختند همه نشستیم ، سبزی پلو ماهی داشتند ، واقعاً خوشمزه بود . می خواستم تو جمع کردن سفره کمک کنم که عمو نگذاشت و شروع کرد به سر به سر گذاشتن من .
عمو آروم : حالا جون من بگو تو خونه آقاجون گنج پیدا کردی
می خندیدم
بابا : جلال اذیتش نکن
عمو : تو مگه فضولی یک بچه برادر دارم می خواهم اذیتش کنم .
من می خندیدم .
عمو : من همه جا رو گشتم غیر از این اتاق
خندیدم : عمو همین جاست
عمو : دیدی کیومرث هی بهت گفتم بیا یک روز اینا رو ببریم بیرون من اینجا رو بگردم
بابا می خندید
عمو : همین جایی که نشستی
: آره عمو
عمو : پاشو من جای تو بشینم ببینم چی اونجاست
: آقاجون می فهمه
طوبی اومد : آقا جلال بیا
بابا آروم به من : زیاد با جلال شوخی نکن به طوبی بر می خوره
: بخوره ، عموم بعد از قرنی دیدمش
عمو اومد تو : لاله برو دوربین تو بیار چند تا عکس یادگاری بندازیم
: چشم
در خونه رو که باز کردم دیدم هومن ، حسین و امید دارند با هم حرف می زدنند : ببخشید اجازه میدید من رد شم
هومن رفت کنار : بفرمائید .
در ماشین و باز کردم و دوربین و از توش در آوردم . رفتم داخل
: عمو آوردم
عمو : بده ببینم
دوربین و دادم به عمو و اون نگاهش کرد : کیومرث این از کی گرفتی
بابا : خودش خریده
عمو : آفرین خیلی باحال تمام اتومات
: بله
بابا : عمو تو کار دوربین
: نمی دونستم و گرنه می اومدم از شما خرید می کردم
عمو : از کجا خریدی ؟
: از ایران نخریدم
عمو : همون چون اینجا خیلی سخت گیر میاد
از لندن خریدم
عمو : خیلی چیز عالی معلوم این یکی رو به من رفته . خوب حالا یک عکس از من و بابات بنداز فکر کنم یک سی سالی هست با هم عکس نگرفتیم .
از عمو بابا عکس گرفتم از مادرجون و آقاجون از دیوارهای خونه از همه چیز و همه کس . توی حیاط داشتم عکس می گرفتم که گوشیم زنگ زد : بله
سلام لاله خانم
با خودم اه چرا به شماره نگاه نکردم : چکار داری
شهروز : خوبی
: بابام دکتر به شما نیاز ندارم
شهروز : لاله چرا صبح نیومدی ؟

دلم نمی خواست
شهروز : خوشحال بودم که می بینمت ولی وقتی مامان و بابا تو تنها دیدم خیلی بهم برخورد
: خوب بخوره ، مگه تو نمی خواستی داماد بشی
شهروز : اون منتفی شد
: آخ ، خوب دیگه من کار دارم
لاله جان
: بله
برگشتم امید بود
: جانم
امید : بیا بریم داخل
: باشه الآن میام
شهروز : اون کیه ؟
: به تو مربوط نمیشه
گوشی رو قطع کردم و گذاشتم روی سایلنت . رفتم داخل دیدم همه دور هم نشستند توی همون حالت ازشون عکس گرفتم
طوبی : وای خدا مرگم بده یک چیزی بگو این طوری بد می افتیم
لبخندی زدم : همه حالتشون خوب بود .
عمو : مطمئنی عمو ، من دستم
دستش و سمت بینیش برد
خندیدم : عمو
عمو : خوب احتمال دیگه
کنار بابا نشستم .
مادربزرگ : یادتون رفتیم شمال
عمو : آخ آخ مادر نگو هر وقت یادم میاد
بابا : چی کشیدیم
من نگاهشون می کردم نمی دونستم در مورد چی صحبت می کنند .
عمو : لاله اومدیم تو عمرمون بریم خونه عموم تو شمال
: خوب
عمو : فکر نکنی عموم خسیس بود ابدا ، بهش زنگ زدیم که داریم میام اونجا ، اونم گفت بیان ما هستیم هیج جا نمی خواهیم بریم . خلاصه ما هم خوشحال رفتیم خونه عمومون
بابا : خونه نبودن
: یعنی رفته بودند مهمونی
عمو : نه خیر رفته بودند یک شهر دیگه مهمونی
: شما چکار کردید
طوبی : هیچی شب و تو ساحل موندیم . صبح زودم برگشتیم سمت خونه
عمو : اینجاش جالب ، اومدیم خونه ناراحت که مسافرت خراب شده بود ، صدای زنگ بلند شد این کیومرث رفت در باز کرد ، می دونی کی بود
: حتماً عموتون
عمو : آفرین اومد تو ببخشید اتفاقی شد ما فکر کرده بودیم شما امروز میرسین شمال . دیدیم اونجا که نتونستیم شما رو ببینیم ، ما اومدیم اینجا .
همه خندیدن
عمو : خدا بیامرزش وقتی مرد خانواده اش خوشبخت شدن
بابا : برای چی ؟
عمو : خانه شمال و فروختند یکی از باغها رو فروختند عمو تو حسابش کلی پول بود . بیا ببین زن عمو چه خونه زندگی بهم زده دیگه اون زن عمو قدیم نیست ، همیشه زار و نذار بود حالا چاق و خوشتیپ می گرده .
بابا : بیچاره خیلی اذیت شد
عمو : آره بابا خدایش بابا هر اخلاقی داره خسیس نیست .
چشمم به امید افتاد که داشت به من نگاه می کرد لبخندی زدم و اونم لبخند زد .
هومن : بابا حوصله ام سر رفت
حسین : خوب مثلاً چکار کنیم
امید : بیان بریم تو حیاط یک والیبالی بزنیم .
رویا : ما هم موافقیم
امید : لاله بازی می کنی ؟
: من بلد نیستم
امید : ایراد نداره اینا فقط ادعا دارند هیچی یاد ندارند .
بابا : برو لاله خوش می گذر
رها : ما دختر ها با هم


 

امید : مشین شش نفر که ما سه نفرین
: من بازی نمی کنم یکی از دختر ها بیاد تو گروه تون درست میشه
امید : لاله با ما شما هم با هم
: من بلد نیستم
امید : بیا اون با من
رویا : اول ما
هومن : شما هم اول
رویا سرویس زد دقیقاً جای که من بودم منم با پنجه جواب دادم
امید : آفرین
هومن زد تو زمین اون ها
حسین : یک ، هیچ
بازی هیجانی شده بود و صدای خنده ما حسابی بلند شده بود امید کرکری می خوند ، اون ها حرص می خوردند .
بازی سه یک بردیم . روی پله نشستم
هومن : خوب رویا جون آب
رویا : به من چه ؟
هومن : می دونی که وقتی یک گروه می برند اون گروه دیگه باید به حرفشون گوش کنند .
فاطمه با عصبانیت آب با یک لیوان آورد .
هومن اول برای من ریخت : تو اول بخور بی ادب یک دونه لیوان بیشتر نیاورد
: اینجوری که بد
هومن : بخور ما بدمون نمیاد .
: مرسی
اول من خوردم بعد اون سه تا . حسین بقیه آب و ریخت روی اون ها . صدای جیغشون در اومد . ثریا با یک پارچ آب اومده بود می خواست بریزه روی حسین .
من سریع بلند شدم چون نزدیک حسین بودم .
ثریا آب و ریخت رو سر حسین .
امید : من و خیس کردی
آب بازی شروع کرد اونقدر هم دیگر و خیس کردن که خدا می دونه من رفتم کناری ایستادم تا خیس نشم . ولی فایده ای نداشت پایین مانتوم خیس شده بود . بقیه همون طور نشستند با مانتوهای خیس ولی من اصلاً نتونستم تحمل کنم . مانتوم در آوردم .
زهرا : چی شد ؟
: مانتوم خیس شده
امید : بنداز روی بند تا خشک بشه
: فکر نکنم خشک بشه
امید اومد ازم گرفت و انداخت روی بند : تا وقتی بخواهین برین خشک میشه
مادربزرگ صدامون کرد که بریم داخل
وارد اتاق شدیم مادربزرگ : خدا مرگم بده چی شد چرا همتون خیسید . سرما می خورید .
بچه ها خندیدن و نشستند تازه بابا من و دید : چی شد لاله
: هیچی خیس شدم مانتو رو انداختم روی بند خوش بشه
بابا : خوب کردی بیا بشین .
کنار بابا نشستم چشمم به عمه طاهره افتاد که خیلی بد من و نگاه کرد ولی من محل ندادم
رویا : لاله موهات خودش فر داره
: نه فر زدم
رویا : مامان اگه موهاش و ببینی خیلی خوشگل .
عمه : دختر خوب نیست تا وقتی ازدواج نکرده از این کارها بکنه
امید : مامان چرا قدیمی فکر می کنی حالا این رویا و رها مثل زمان جوانی شما راه برند خوبه
عمه :خیلی زبون در آوردی
آقای شیبانی : خوبیت نداره
امید : من می خواهم فردا برم ابروهام و بردارم
عمه عصبانی شد و قندی سمت امید پرت کرد . امیدم بلند بلند خندید
عمو : آره امید حالا که دقت می کنم اون ابروهات یکم تمیز شه خوب میشی ها
امید : من هی به مامان میگم اون گوش نمی کنه میگه رفتی این کار رو کردی دیگه نیا خونه
عمو : دایی جان برو بردار بیا خونه ما این هومن و حسینم با خودت ببر
عمه : همون که موهات بلند بسته دیگه نمی خواهد ابرو برداری
عمو به موهای امید نگاه کرد : طاهره خوبی این که مو نداره
امید : دایی همین و به مامانم بگو گوش نمی کنه
فاطمه : بیا امید من میرم کلاس آرایشگری بده موها تو کوتاه کنم
امید : بمیریم نمی گذارم تو دست به موهام بزنی ، همین موهای حسین و کوتاه کردی بسته
به موهای حسین نگاه کردم دیدم از ته زده است .
زهرا : خودش رفت آرایشگاه داد کوتاه کردن
امید : اونقدر بهش خندیدم که رفت زد
فاطمه : خیلی ام خوشگل شده بود
رها : خدایش خیلی قیافه اش مسخره شده بود .
امید گوشیش و در آورد : دایی نگاه کن این خوشگل
بابا گوشی رو گرفت به منم نشون داد سعی کردم نخندم
امید : راحت باش بخند
بابا : دختر این چه بلای بوده سرش در آوردی
فاطمه : عمو
بابا : بچه رو شبیه قارچ کردی
امید : موهای لخت حسین بلند کرده بود دایی به چه قشنگی ولی خانم فاتحه اش و خوند
فاطمه خیلی بد ادبی امید خودش می خواست کوتاه کنه
امید : می خواست نه این که بره با ماشین روز عیدی خودش و کچل کنه .
عمو : خوب اینم مدلی
امید : هر وقت خواستم این مدلی بزنم میام سراغت فاطمه
عمو : آی بچه پررو دخترم و اذیت نکن خوب میشه
هومن : موی چند نفر رو خراب کنه خوب میشه ، مادرجون همون روسریت و در بیار ببینن چطوری کوتاه کرده .
مادربزرگ : هومن ، یاد میگیره
آقاجون اومد : هومن مودب باش
هومن : چشم آقاجون ولی خوب آدم باید واقعیت و قبول کنه .
آقاجون : تو هم وقتی رفته بودی توی بانک یادت چند بار کم آوردی تا راه افتادی
هومن : آقاجون به خودم ضرر زدم به بقیه ضرر نزدم .
بابا : هومن توی بانک کار می کنی
هومن : آره من و امید هر دو تو بانکیم
بابا : چه خوب
بابا : حسین تو چی ؟
حسین : من با بابا کار می کنم .
بابا : خوب ، دختر هام که تحصیل می کنند .
امید : نه عمو کی اینا رو دانشگاه راه میده
بابا : برای چی مهم درس خوندن
امید : مسئله مهمش همینجا است ، همشون تو درس خوندن تنبل
رها : من هنوز دبیرستانیم
امید : شما بله ، بقیه درسشون تموم شده
بابا : دیپلم
امید با خنده ای : حالا دیپلم ، زیر دیپلم تو همین حدود
من سرم و با کیفم بند کردم یعنی نشنیدم دوست نداشتم جلوی من ضایع بشن
بابا : خودت چی امید
امید : من بانک داری خوندم الآنم از طرق بانک دارم ادامه تحصیل میدم
بابا : آفرین کار خوبی می کنی درس خوندن خوبه
ساعت شش بود که بابا گفت بریم لاله
: بله بریم .
با آقاجون خداحافظی کردم رفتم توی حیاط و مانتوم و برداشتم هنوز خشک نشده بود : بابا یک لطفی بهم می کنید .
بابا : بگو عزیزم
: از صندوق عقب تو یک ساک قرمز یک مانتو هست بدی به من
بابا : باشه
: اینم سوییچ
بابا رفت اومد : بیا لاله
مانتو رو پوشیدم و مانتو خیسم و گذاشتم توی ساک ، با همه خداحافظی کردم : خونه ما هم بیا خوشحال میشم .
عمو : حتماً میایم عمو
عمه : مامانت ناراحت میشه
عمو : نه مژگان ناراحت نمیشه همیشه مهمون نواز بوده و حاضرم شرط ببندم هنوزم هست
از حرف عمو خوشم اومد لبخندی زدم : با اجازه
سمت ماشین که رفتیم بابا : بیا سوییچ
سوار شدم و یک بوق زدم و راه افتادم : خیلی خوش گذشت
بابا : آره مدت ها بود اینطوری دور هم جمع نشده بودیم
: شما نبودید بقیه که بودند
بابا : آره دوست ندارم مامان تو ناراحت کنم چون می دونم حق با اون
: عمه طاهره این وسط ، نه ؟
بابا سرش و تکون داد : آره ، زبونش به حال خودش نیست و این باعث خیلی کدورت ها بین خانواده من و مامان شد .
: امیدوارم همه چیز درست بشه .
رفتم خونه خاله ، سلام به همه ، عیدتون مبارک
خاله : سلام لاله جون خوبی
: بله خاله خوبم ، سلام مامانی
مامان : خوش گذشت
: جاتون خالی از دست عمو جلال کلی خندیدم
مامان ابروش و داد بالا : عمه محترم هم بود
: بله
مامان : معلوم حسابی پختت
خندیدم به جای من بابا : نه حرفی نزد
: چرا زد ولی خوشم اومد مادربزرگ خوب از خجالتش در اومد . اونم دیگه هیچی نگفت
مامان : چی شده به طاهره از گل کمتر گفتند ؟
: خوب دختر کیومرث خان و مژگان خانم رفت بود اونجا
مامان : آها
بابا خندید : همه سلام رسوندن
: آره مخصوصاً عمو جلال ، بهشون گفتم حتماً بیان سمت ما عمو گفت حتماً میان
مامان : تشریف بیارن
: عمو گفت مژگان همیشه مهمون نواز بوده
مامان لبخندی زد .
بابا به من نگاهی کرد و لبخندی زد منم بهش چشمکی زدم .
---
روز پنجم عید بود که بابا خبر داد عمو جلال و عمه طاهره عصر برای عید دیدنی میان خونه ما
مامان : می دونستم طاهره فضول میاد
: مامان زیاد تحویل نگیر
مامان : کیومرث جان می خواهی شام سفارش بدم که شام اینجا باشند
بابا اومد و به من نگاه کرد
: عالی مامان ، چی می خواهی سفارش بدی ؟
مامان : اونا دیگه به من مربوط میشه
رفت توی آشپزخونه آروم به بابا : خدا کنه عمه خراب کاری نکنه .
مامان اومد بیرون : از الآن بگم حق اینکه لاله روسری سرت کنی یک لباس الکی بپوشی نداری باید خیلی مرتب باشی اونجا خونه اونها بوده هر طور دوست داشتند تو بودی ولی اینجا خونه من
: باشه مامان هر چی تو بگی
مامان به بابا نگاه کرد : حرفیه
بابا با یک حالتی : نه خانم هر چی شما بگید .
به مامان کمک کردم تا همه چیز و مرتب کنه
مامان : چند نفرند ؟
: عمو هفت نفر ، عمه پنج نفر
مامان : جوجه کشی باز کردن
خندیدم : نمی دونم
رفتم بالا توی اتاقم بابا اومد : لاله مامانت خنجر رو از رو بسته
: نه هیچ اتفاقی نیافته تا عمه هیچی نگه .
ساعت شش بود که من و بابا آماده بودیم . مامان مجبورم کرد یک بلوز صورتی با دامن مشکی کوتاه بپوشم . کفش های مشکی پاشنه بلند و پوشیدم . و به خودم رسیدم .
بابا هم کت شلوار با کراوات پوشیده بود . خود مامانم یک کت و دامن خیلی خشک تنش کرده بود رنگ کت سبز بود که کنار یقه اش گلهای سیاه داشت با دامن مشکی .
مامان به من نگاهی کرد : خوب ، لاله مودب باشی ها
: مامان مگه دفعه اولم مهمون میاد خونه ما
مامان : فامیل بابات دفعه اول میان
تلفن خونه زنگ زد . آیدین بود از مامان اجازه خواسته بود تا با تکتم و سلمان بیان خونه ما ، مامانم اجازه داده بود
: مامان ما مهمون داریم
مامان : اون هام مهمونند چه ایرادی دارهصدای زنگ بلند شد اول خانواده عمو جلال اومدن با اون چیزی که خونه مادربزرگ دیدم کلی تغییر کرده بودند زن عمو بدون چادر بود و خیلی خوشتیپ .
دخترهام همین طور ، با همه دست دادم
مامان : می تونید برید بالا مانتو تون و در بیارید .
زهرا ، فاطمه و ثریا رفتند . زن عمو هم رفت منم همراه عمو رفتم تو پذیرایی نشستم : خوش اومدی عمو
عمو : لاله از عمه ات می ترسم
: راستش منم عمو
عمو : به امید سفارش کردم مراقب مامانش باشه
هومن و حسین روی مبل نشسته بودند و به حرف های من و عمو گوش می کردند
هومن : مراقب هستیم لاله جان شما نگران نباش .
زن عمو دخترهاش اومدن پایین لباس ساده ولی شیکی تنشون کرده بودند . ولی با روسری بودند .
: خیلی خوش اومدین طوبی جون
طوبی به من نگاهی کرد : مرسی عزیزم
صدای زنگ بلند شد خدا خدا می کردم اتفاقی نیافته بابا در باز کرد عمه بود . در باز کردم اومدن داخل عمه هم بدون چادر بود وقتی من و دید با یک حالتی نگاه کرد : سلام عمه جان خوش اومدین
مامان : سلام خوش اومدین
عمه : سلام عیدتون مبارک
مامان : عید شما هم مبارک .
آخر از همه امید : سلام
امید به من نگاهی کرد : سلام لاله جان خوبی ؟
: مرسی ، خوش اومدین بفرمائید
رها و رویا هم خیلی بد به من نگاه کردم خوب من کاری نمی تونستم بکنم .
مامان : می تونید بالا مانتو ها رو بکنید تا راحت باشید .
عمه رفت بالا دخترهاشم دنبالش . امید و آقای شبانی رفتند پیش عمو .
مامان صدام کرد : بیا چای رو ببر
: چشم
پذیرایی کردم وقتی به امید رسیدم با یک حالتی من و نگاه کرد و چایش و برداشت .
عمه ، رها و رویا اومدن پایین . از اون ها هم پذیرایی کردم .
صدای زنگ بلند شد به بابا نگاه کردم و بلند شدم .
در باز کردم . مامان : چیه ؟
: هیچی
در خونه رو باز کردم اول تکتم اومد باهاش رو بوسی کردم : خوبی تکتم
تکتم : تو که بی معرفتی سر به ما نزدی ما اومدیم خوب کردی .
سلمان بدی بود به سلمان دست دادم : خوبی سلمان دلم خیلی براتون تنگ شده بود
سلمان : دیدم چقدر حال من و پرسیدی
آیدین : برید کنار من اومدم ، مهمون دارید
سرم و تکون دادم : آره عمه و عموم هستند .
آیدین دستش و آورد جلو بهش دست دادم و طبق معمول بغلم کرد : خوبی آیدین
آیدین : قربانت هر وقت زنگ زدم داشتی می رفتی مهمونی
: چکار کنم اقوام بزرگ هستند . بفرمائید تو
همه به احترام مهمون های من بلند شدم
دوستان و همکارم هستند آیدین ، سلمان و تکتم
اون ها رو هم به بچه ها معرفی کردم .
: تکتم جون می خواهی عزیزم بریم بالا لباس تو در بیاری
تکتم : ممنوم میشم
با هم رفتیم بالا تکتم : لاله کاش می گفتی نمی اومدیم
: ایراد نداره ، چیز خواستی نیست
تکتم : جو خیلی سنگین
: همین جوری از اول بود .
تکتم مانتوش و در آورد یک تاب خیلی خوشگل پوشیده بود موهاش و دورش ریخت ، با هم رفتیم پایین عمه به تکتم نگاهی کرد ولی چیزی نگفت .
کنار آیدین نشستم : مامان و بابا خوب بودن
آیدین : مامان گفت بهت بگم خیلی نامردی که نیومدی خونمون
: میام به خدا
آیدین : به مامان گفتم من نمی بینمش از وقتی فارغ التحصیل شده دیگه با بچه دانشجو نمی پره
: خیلی بدی آیدین
عمو : شما ها مگه درستون تموم نشده
آیدین : نه عمو جان ما مثل این لاله درس خون نبودیم این هفت ترم تموم کرد ولی ما هنوز فکر کنم یکی دو ترم دیگه داریم ، نه بچه
تکتم : شما بله ، ولی من و سلمان تموم می کنیم
آیدین : پس نتیجه میگیریم بچه درس نخونشون منم
عمو خندید : خوب لاله رو داری بگو کمکت کنه
آیدین سرش و تکون داد : اونقدر خسیس که باورتون نمیشه اصلاً پروژه هاش و به ما نشون نمیده ، نمی دونم به کی رفته ، آقای صمیمی و خانمشون این طوری که نیستند .
عمو : میگن حلال زاده به دایش میره که اینم دایی نداره
آیدین : فکر کنم به حمیرا رفته
مامان : آیدین !
آیدین : اه شما اینجا بودید فکر کردم تو آشپزخونه اید
همه خندیدن
چشمم به امید افتاد که خیلی جدی نشسته بود . بچه ها یک نیم ساعتی موندن و رفتند .
رفتم توی آشپزخونه تا سینی بیارم ، فنجون های چای رو جمع کنم
عمه : لاله جان نمی دونم روز اول عید تو باور کنم یا الآن
به امید نگاهی کردم : لاله جان لطفاً برای من یک چای بیار ممنون میشم
: چشم
رفتم توی آشپزخونه و چند تا چای ریختم اومدم اول برای امید گرفتم : بفرمائید .
امید برداشت : مرسی
برای بقیه ام گرفتم فقط عمو بابا برداشتند .
: بابا چرا با عمو یک دست شطرنج نمی زنی
بابا : آره جلال پایه ای
جلال : با اجازه مژگان خانم
مامان : راحت باشید خونه خودتون .
آقای شیبانی ، حسین و هومن رفتند پیش بابا اینا منم کنار رویا نشستم
رویا : لاله آلبوم عکس نداری بیاری نگاه کنم
: چرا تا دلت بخواهد عکس دارم
رویا : برو بیار ببینیم .
رفتم بالا چند تا آلبوم آوردم اومدم پایین .
: بیا رویا جون
رویا : بیا اینجا بشین معرفی کن
روی مبل سه نفر نشسته بود خودش یک طرف بود امید یک طرف منم رفت وسط نشستم ، رویا باز کرد . رها هم زود اومد : بذارید منم ببینم .
رها اومد بین من و امید نشست
رها : آلبوم بده لاله تا منم خوب ببینم
زهرا و فاطمه و ثریا هم اومدند رو به روی ما نشستند و یک آلبوم دیگه رو برداشتند
آلبومی که دست خودم بود آلبوم دانشگاه بود تمام عکس های دانشگاه اون تو بود
رویا : معرفی کن
این که معلوم بچه های که اینجا بودن ،
رها : خیلی با هم صمیمی نه
: آره از روز اول دانشگاه ما چهار تا با هم دوست شدیم .
رها : آیدین معلومه خیلی دوستت داره
: منم خیلی دوستش دارم بهتر بگم تمام بچه های کلاس آیدین و دوست دارند
رها آروم پرسید : تو حسودیت نمیشه
به چی ؟
رها : خوب فکر کنم تو آیدین یک طور دیگه دوست داری
: نه اصلاً آیدین فقط آیدین نه چیز دیگه خاطرت جمع ما سه تا فقط دوست هستیم و تونستیم با هم کنار بیایم .
رویا : چه با مزه
: وقتی وارد دانشگاه میشی یعنی برای من اینطور بود آدم با کسایی هماهنگ میشه که نظرهای مثل هم دارند توی کار نه تو مسائل دیگه
رها : یعنی چی ؟
: خوب مثلاً همه ما از نظر خانواده خیلی با هم فرق داریم ، سلمان خانواده خیلی مذهبی داره ، تکتم خانواده پدریش مذهبی ولی خانواده مادریش اینطوری نیستن . آیدین مثل خودمم بیرون و تو خونه مثل همه .
رها : مثل تو که خانواده پدریت مذهبی
: خوب فرق زیادی داره چون من احساس راحتی می کنم و همون طور که جلوی بقیه لباس می پوشم جلوی خانواده پدریم پوشیدم . ولی تکتم این طوری نیست .
عکس ها تمام شد رفتیم روی مبل اون سمت نشستیم و فاطمه شروع کرد از آرایشگاه و اتفاقات اونجا تعریف کردن .
لاله جان بیا عزیز
: چشم مامان ، ببخشید بچه ها الآن میام
رفتم توی آشپزخونه : بله مامان
مامان : اون امید بیچاره رو تنها گذاشتی پیش سه تا زن که چی بشه ؟
: مگه من گذاشتم
مامان : اون بخاطر عمه ات نشسته که اون چیزی نگه ، می دونی که چی اون بشینه چی نشینه عمه ات حرفش و می زنه منم که نمی خواهم باهاش بعداً رفت و آمد کنم پس زیاد مهم نیست چی میگه برو پیشش گناه داره
: چشم مامان
اصلاً از مامان توقع نداشتم خدایش آخر صبوری بود از آشپزخونه اومدم بیرون رفتم پیش امید : امید دوست داری نقاشی های من و ببینی
امید : نه راحتم
دستش و گرفتم : خسته نشدی این همه نشستی
امید : آخ
: بیا بریم
رها : ما هم می تونیم بیایم
: البته بیان بریم
رفتیم بالا توی اتاق من : نقاشی ها رو تکیه داده بودم به دیوار .
بچه ها داشتند نگاه می کردند
امید : لاله مامانم چیزی نگه به زن دایی
: زیاد مهم نیست
امید : مطمئنی
: آره خود مامان گفت
امید : پس زن دایی خیلی فهمیده است
: حسابی خسته شدی
امید : بدتر از همه این بود که باید به حرف های زنا گوش کنم
: مگه چی می گفتند ؟
امید : یادت رفتیم عروسی نوه نوه عمو اینجوری شد
: امید
امید : جانم
: خیلی لوسی
امید : مرسی ، بخدا تو بودی یک ساعت دوم نمی آوردی من الآن یک ساعت و نیم نشستم .
: امید اهل پینگ پنگ هستی
امید : ای بلدم
: بچه ها میام بریم بابا پینگ پنگ بازی کنیم
ثریا : بلند نیستیم
: آسون زود یاد می گیرند .
زهرا : بریم از هیچی بهتر رفتیم پایین : هومن ، حسین اگه اهل پینگ پنگین بیاین
دیدم هر دو بلند شدند در باز کردم و از پله های کنار رفتیم بالا . طبقه بالا مخصوص وسایل ورزشی بود بابا خیلی اهمیت میده و میگه حتماً باید روزی نیم ساعت و ورزش کرد .
از توی جا کفشی ، کفش های ورزشی رو برداشتم : خوب کی اول بازی می کنه
حسین : من و هومن
: باشه
بچه ها شروع کردند به بازی بقیه ام مسخره شون می کردند . دیدم بابا ، عمو و آقای شیبانی اومدن
عمو : برید کنار نگاه کن چطوری بازی می کنند . لاله واستا
خندیدم : خوب هومن و حسین که داشت بازی می کرد
عمو : من با بچه ها بازی نمی کنم
هومن : همچین میگین با بچه ها خوب ما از لاله بزرگ تریم
عمو : دیدم چطوری داشتید بازی می کردید .
: عمو امید بلد
عمو : خالی بسته بیا واستا
امید : لاله بازی کن
ایستادم : خوب عمو شما یا من
عمو : اول بزرگتر
شروع کردم به بازی کردن عمو واقعاً عالی بازی می کرد . ولی من حسابی اذیتش کردم هی توپ و بر خلاف جهتی که ایستاده بود می زدم .
بالاخره بازی به نفع من تموم شد : آخ جون من بردم
عمو : حالا بیا عمو رو بوس کن باختی
: عمو خوبه همه می دونن من بردم ، ولی باشه من بوستون می کنم
عمو رو بوس کردم رفتم پیش امید نشستم . بابا با آقای شیبانی شروع کردن به بازی کردن .
: آهنگ بزارم
حسین : اره بزار
آهنگ گذاشتم هومن شروع کرد به قر دادن و مسخره بازی کردن . اومد دست امید : بیا امید جون نوبتی باشه نوبت تو
امید : تو می رقصی کافی
حسین بلند شد و شروع کردند به رقصیدن ، آهنگ بعدی لزگی بود .
هومن : لاله بلدی
: آره
هومن : پس بیا برقصیم
: مسخره بازی در نیاری
هومن : نه بجون خودم
من هومن و حسین داشتیم می رقصیدیم دست رها رو هم گرفتم آوردم وسط بقیه دخترها هم اومدند و شروع کردیم دست جمعی رقصیدن . امید ایستاده بود نگاه می کرد . دستش و گرفتم : بیا امید دیگه
امید : بلد نیستم
: بیا یاد میگیری
امید اومد عمو هم شروع کرد به رقصیدن کلی همه از دست عمو خندیدم . آهنگ تموم شد ، شروع کردم به دست زدن : عالی بود
هومن : لاله کلاس رفتی
: آره
هومن : کجا ؟
: مامان یکی از دوستام کلاس رقص داشت رفتم پیش اون
هومن : الآنم یاد میده
: نه از ایران رفت
هومن : خیلی دلم می خواهد برم یک کلاس رقص
: آره عالی ، مخصوصاً باله خیلی قشنگ
هومن : رفتی
: چند جلسه بیشتر نرفتم چون بعد می خواست کلاس دختر رو پسرها رو قاطی کنه منم دوست نداشتم
هومن : چرا ؟
: می گفت تعداد خیلی کم صرف نمی کنه بخواهد جدا جدا یاد بده ، بعدم باید رقص های دو نفر رو یاد بگیریم .
هومن : اگه جای سراغ داشتی به من بگو
: باشه از دوستام می پرسم
هومن : آقا باشه یاد بده
: نمیدونم چون پسر های دانشگاه اهل رقص و این طور چیزها نبودن
هومن : تو بپرس شاید بدونن
: باشه
حسین : لاله گذاشته سر کارت
: هومن
هومن : به جان این امید اگه تو رو سر کار گذاشته باشم
امید : به جون خودت چرا از من مایه می گذاری
هومن : چون تو نزدیکم بودی
بابا زد تو رو شونه هومن : چرا دخترم و سر کار می گذاری
هومن : عمو
بابا : چیه عمو
هومن : هیچی خوب
یک ساعتی بالا بودیم بعد همه رفتند پایین آخرین نفر من و امید بودیم . برق ها رو خاموش کردم : امید جا نمونی
امید : نه بیا بریم
با هم همراه شدیم رفتیم پایین . وقتی وارد شدم عمه به من و امید نگاهی کرد ولی هیچی نگفت .
همه درو هم نشستیم به حرف زدن و شوخی کردن ساعت ده بود که رفتم توی آشپزخونه به مامان کمک کردم تا وسایل و آماده کنه
مامان : لاله برو لیوان ها رو از توی کمدت بیار
: چشم
رفتم بالا صندلی گذاشتم یاد اون روز شهروز افتادم که بغلم کرد گذاشتم پایین و خودش برام برداشت . لیوان ها رو برداشتم رفتم پایین
همه چیز و آماده کردیم ، غذا هم رسید و همه رو روی میز چیدیم .
مامان : بفرمائید غذا سرد نشه
عمو : وای دستت درد نکنه چقدر زحمت کشیدی
مامان : خواهش می کنم
عمه : خدا خیر آشپزخونه رو بده
امید : همین که قرار نبود ما برای شام باشیم ولی زن دایی تدارک شام دیده دستشون واقعاً درد نکنه
مامان : خواهش می کنم پسرم بفرمائید .
همه رفتن دور میز که برای خودشون بکشن . عمه به امید نگاه کرد . نمی دونم امید به مامانش چی گفت که حسابی قرمز شد .
آخرین نفر امید بود که برای خودش کشید ، اومد پیش من نشست
: مرسی امید خدا خیرت بده نمی گذاری دعوا بشه
امید لبخندی زد
ساعت یازده و نیم بود که رفتند خونه به مامان کمک کردم وسایل و جمع کنه .
بابا : مژگان مرسی خیلی زحمت کشیدی
مامان : کاری نکردم کیومرث جان
رفتم بابا لباسم و عوض کنم بیام پایین دیدم گوشیم داره زنگ می زنه نگاه کردم شهروز بود صد و پنج تا میسکال ازش داشتم .
همه رو پاک کردم رفتم پایین . تا ساعت یک همه خونه مرتب و منظم شد ، رفتم توی اتاقم روی تختم دراز کشیدم : خدا جون شکرت که اتفاقی نیفتاد و مامان گذشت کرد .
گوشیم هنوز داشت زنگ میزد بلند شدم برداشتم دیدم باز شهروز : اه ول کن نیست
همچین دلم یک جوری شد که حالش و بگیرم : بله
شهروز : تو معلوم هست کجایی چرا گوشی تو جواب نمیدی ؟
: می خواستم فضول ها رو بشمرم
شهروز : لاله با من لج نکن
: ببین شهروز مگه تو نمی خواستی داماد بشی
شهروز : بهت گفتم اون مسئله تموم شد
: خوب چرا به من زنگ می زنی
شهروز : لاله باید ببینمت
: اصلاً ازت خوشم نمیاد که بخواهم ببینمت
شهروز : لاله اون پسر که صدات کرد آیدین بود
: نه ، شاید نامزدم بشه
شهروز : داری دروغ میگی ، اگه چیزی بود مامانت به ما می گفت
: هنوز از صددرصد پنجاه درصدش درست شده پس دیگه زنگ نزن ، چون من یک خانم متأهّل هستم .
گوشی و قطع کردم از دروغی که گفتم لذت بردم تا اون باشه با من بی ادبانه رفتار کنه .
مدتی گذشت هر روز یا بچه ها رو میدیم یا با هم تلفنی حرف می زدیم .
اردیبهشت شده و دیگه نه خانواده عمو رو دیدم نه عمه رو ازشون خبری ندارم . می ترسم از بابا شماره بگیرم مامان ناراحت بشه . چون بعد از روزی که اون ها رفتند خاله اومد خونه ما مامان گفت عمه چه حرف هایی بهش زده واقعاً اگه من بودم ده دقیقه ام تحملش نمی کردم .
همش با خودم می گفتم کاش شماره امید و گرفته بودم ولی خوب چه فایده مامان از عمه متنفر نمی خواهم مامان ناراحت بشه .
بابا و مامان اومدن خونه ، و مامان حسابی ناراحت بود
: چی شده ؟
مامان رفت توی اتاقش و بابا روی مبل نشست
: بابا چیزی شده
بابا : امروز جلال تماس گرفت  خوب
بابا : هیچی به من که زنگ نزده بود به مامانت زنگ زده
: چیزی گفتن ؟
بابا : نه برای جمعه دعوتمون کرده خونش
: این که خوبه ، مامان قبول کرده
بابا : مجبوری قبول کرده و حالا عصبانی
: من برم باهاش حرف بزنم
بابا : نمی دونم اگه فکر می کنی بهتر برو باهاش حرف بزن
رفتم بالا تو اتاق مامان : اجازه هست
مامان : همه این ها از گور تو بلند میشه من به کی بگم نمی خواهم با این قوم رفت و آمد کنم
من مظلومانه نگاهش کردم
مامان : اون جوری نگاهم نکن دختر چشم سفید
بازم چیزی نگفتم
مامان : چی می خواستی بگی
: هیچی اومدم شما یک رو داشته باشید سرش داد بزنید
مامان : برو لاله که من می دونم تو
: چشم میرم
مامان : از الآن بگم مثل لباس مهمونی خودمون می پوشی
: یعنی دوباره اون و بپوشم
مامان چنان جدی نگاهم کرد : باشه تو انتخاب کن من می پوشم .
رفتم پایین : بابا بالا نری ها که اگه بتونه گردن من و شما رو می بره
بابا : کلی تو راه حرف شنیدم
: الهی بمیریم
بابا : جرات نکردم چیزی بگم
ولی من خیلی خوشحال بودم که می خواستیم بریم خونه عمو چون حتماً امیدم میدیدم .
مامان برای خونه عمو یک ظرف خیلی شیکی خرید .
برای مهمونی مامان یک پیراهن مشکی سفید پوشید که خیلی خوشگل بود ، به منم گفت هر چی دوست دارم بپوشم غیر از شلوار
یک پیراهن سبز یقه هفت که قسمت دامنش قهوه ای خیلی خوشرنگی بود و سمت چپ دامن بلند بود با جوراب قهوه ای زخیم پوشیدم با کفش قهوه ای وقتی مامان من و دید بهم نگاهی کرد : قشنگ
: مرسی مامانی
موهام و درست کردم و آرایش قشنگی ام کردم . مانتو تا زیر زانوم پوشیدم و یک کیف دستی کوچک برداشتم ، رفتیم خونه عمو .
مادربزرگ و آقاجونم بودند . مامان خیلی رسمی احوال پرسی کرد ، ولی من هر دو رو بوسیدم .
فاطمه : مژگان جون اگه می خواهین مانتو تون در بیارید می تونید توی اتاق خواب
مامان : بله مرسی
همراه فاطمه رفتیم توی اتاق خوابشون مانتوم و در آوردم خونه قشنگی داشتند ، سه تا اتاق خواب بود و توی اتاقی که من رفتم سه تا تخت بود فهمیدم مال دخترهاست . برگشتم توی حال و کنار مامان نشستم .
زهرا از ما پذیرایی کرد ، هومن و حسین نشسته بودند . صدای زنگ بلند شد عمه و خانواده اومدن امیدم بود قلبم از دیدن امید می تپید .
امید با اختلاف یک مبل از من نشسته بود ، نمی خواستم تابلو بازی در بیارم مخصوصاً کنار مامان بودم .
شروع کردند به حرف های معمولی زدن . زهرا اومد سمت من : لاله بیا بریم تو اتاق
: بلند شدم و همراهش رفتم . داشتیم حرف می زدیم که پسرها اومدند .
هومن : خوب نمی شد ما رو هم صدا بزنی بیایم
ثریا : آره حتماً با آقاجون
حسین : آقاجون که کاری نداره
فاطمه : حالا که اومدین .
امید اومد کنار من نشست . رها گفت راستی لاله به امید تبریک نمیگی
: برای چی ؟
رها : می خواهد داماد بشه
حالم یک طوری شد ولی لبخندی زدم : مبارک پس یک عروسی افتادیم
امید : رها چرا دروغ میگی خودت خوب می دونی اصلاً از دختر خوشم نیومده پس شایع پراکنی نکن .
تو چشم های امید نگاه کردم : چرا امید مخالفت می کنی ؟
امید : یک دوست داره بدون شوهر مونده می خواهد من برم بگیرمش
خندیدم
رها : اصلاً این طور نیست به خدا اگه گذاشتم دیگه اسمش و بیاری
امید : نه که تا حالا اسمش و می آوردم که این بار بیارم .
رویا : اون قدر بد نیست امید که تو میگی
امید : ببین چیه که این میگه اون قدر بد نیست .
هومن : گوشات دراز نشه ها یکی بیاد تو گروهمون گروه به هم می خوره
: یعنی چی ؟ یعنی من اومدم تو گروه شما گروه تون به هم خورد
امید : هومن با این حرف زدنت . لاله ناراحت نشو منظورش غریبه است ، تو که خودی
: آها
هومن داشت سر به سر دختر ها می گذاشت به امید : امید شماره تو به من میدی ؟
امید : آره ، یادداشت کن
شماره امید تو گوشیم زدم
امید : یک تک بزن تا شماره تو هم برای من بیافت
بهش تک زدم ، دیدم خیلی تابلو فقط از امید بگیرم .
: بچه ها اگه گوشی دارید شمارش و به من بدید می خواستم توی این مدت باهاتون تماس بگیرم ولی هیچ شماره ای ازتون نداشتم .
بچه ها شمارشون دادند و من یادداشت کردم . بچه هام شماره من و گرفتند
حسین : بچه بیان گل یا پوچ دختر ها با هم پسر ها هم با هم
همه قبول کردند ولی من دوست داشتم با امید می بودم .
فاطمه : اول ما
امید : اولم شما
فاطمه شروع کرد دستم هامون زیر ملافه ای بردیم .
فاطمه : خوب بریم
دست ها رو آوردیم بیرون
حسین : لاله هر دو پوچ
گل و نشونش دادم : یک ما
تا ساعت نه بازی کردیم و خندیدم بالاخره پسر ها بردند و ما باختیم .
حسین : با شش دست اضافه باختن
ثریا با متکا زد تو سر حسین من و امید کناری ایستاده بودیم و نگاه می کردیم گوشیم زنگ زد از داخل کیف در آوردم طبق معمول شهروز بود صدای موبایلم و قطع کردم انداختم توی کیفم .
امید : چیزی شده ؟
: نه مزاحم
امید : می خواهی بده من باهاش حرف بزنم
به بچه ها نگاه کردم : الآن درست نیست
امید سرش و تکون داد : باشه
یک دفعه یک چیزی خورد به پام ، پایین و نگاه کردم جیغ زدم رفتم پشت امید : بگو بره
امید : لاله از سگ می ترسی
سگ می اومد نزدیک من و من دور امید می چرخیدم روبه روش رسیدم : امید تو رو خدا
امید دستم و گرفت بیا این سمت : هومن بیا ببرش لاله می ترس
حسین : می ترس سگ به این نازی
سگ اومد سمت من : امید داره میاد سمت من
هومن بغلش کرد : لاله من گرفتمش
: مطمئنی دیگه
هومن : آره
از پشت امید اومد بیرون سگ پارس کرد و من دوباره رفتم پشت امید : این که داره پارس می کن
هومن : دهنش و که نمی تونم ببندم
امید : ببرش تو اتاق خودت می بینی که می ترس
هومن : باشه
هومن سگ رو برد منم لب تخت نشستم ثریا برام آورد : یعنی از سگ این قدر می ترسی
: آره بدم میاد
بدنم مور مور میشه
امید کنارم نشست : بابا این که خیلی خدایش ناز
: من دوست ندارم دست خودم نیست .
عمو اومد توی اتاق : دخترها بیان با مامان تون کمک کنید .
اومدم برم کمک که رویا : نمی خواهد تو بری ما هم نمیرم سه تا بسته برای میز چیدن .
هومن : مگه ساعت چند شده؟
امید به ساعت نگاه کرد : ساعت ده
رویا : لاله خونه ما هم بیای ها
: انشاالله
رویا : من به مامان خودم و زن دایی کاری ندارم اون ها هر چقدر می خواهم از دست هم دلخور بشن به ما بچه ها ربطی نداره
لبخندی زدم : اینم حرفیه .
حسین و هومن رفتند بیرون ، رها : من برم آب بخورم میام .
رویا بلند شد من و امیدم بلند شدیم . یک دفعه سگ اومد از ترس جیغ زدم رفتم تو بغل امید : بهش بگو بره
امید دست شو انداخت دورم : نترس عزیزم ، رویا بردش
از بغلش اومد بیرون . رویا می خندید اومد توی اتاق : در قفل کردم نترس
 

بابا به من نگاه کرد که یعنی هیچی نگم .

2 نظر

  1. ali (نا مشخص)ali (نا مشخص)says:

    سلام داستان واقعا جالبی بود ولی ادامه داستان را کجا باید بخونم. خواهشا ادامه داستان را هم بگذارید؟

    • مدیر سایتمدیر  (toptoop) :

      درود به زودی ارسال میشود

  2. shamsashamsasays:

    سلاممممممممممممممممممممممم