دلنوشته ی زیبا در مورد حضرت رقیه

رقیه، کودکی سه ساله که در بعد از واقعه عاشورا در بین اسیران بود، سر بریده پدرش را به او نشان دادند و او خود را بر سر پدرش انداخت و در همان جا گویی فرشتگان آمدند و او را به آسمان ها بردند. رقیه همان جا جان داد و با فرشتگان خدا به بهشت ابدی که پدرش هم در آنجا بود رفت.

اگر دوست دارید دلنوشته هایی در مورد حضرت رقیه (س) را بخوانید، در ادامه این مطلب همراه ما باشید چرا که متن ها و جملاتی در همین زمینه تهیه کرده و در اختیارتان گذاشته ایم. شما می توانید این متن ها را بخوانید و در صورتی که پسندیدید در شبکه های اجتماعی تان با دوستان و آشنایان به اشتراک بگذارید. این متن ها به خصوص در زمان شهادت حضرت رقیه به کارتان می آیند و می توانید به واسطه آنها غم و اندوهی که وجودتان را فرا گرفته بیان کنید. علاوه بر این متن های این مطب به صورتی تهیه شده اند که علاوه بر سادگی و روان بودن جملات، مفهومی زیبا در پس خود دارند.

متن دلنوشته درباره حضرت رقیه (س)

رقیه جان، وقتی که فقط سه سال داشتی، سر بریده پدرت را جلویت گذاشتند. بگو چه حال داشتی؟ کودکی که با مهربانی های پدر اخت گرفته بود، چطور آن همه درد و رنج را تحمل کرد؟ چطور سر بریده پدر را دید و دوام آورد؟ رقیه جان، دل نازکت چقدر بزرگ بود که توانستی بر سر بریده پدر بنگری؟ چشمان زیبایت چگونه توانستند بر لب های خشکیده پدر بنگرند و هنوز هم ببینند؟ رقیه، خبر داری که حالا امتی برایت عزادار هستند؟ خبر داری که دل داغ دیده امتی برای تو به جوش می آید؟ خبر داری که از چشمان این امت اشک میریزد؟ این اشک ها بر ظلمیست که به تو شده.

********************

رقیه، دل امتی برایت خون است، دل امتی برایت داغ دیده است. تو کودکی سه سال بودی، دشمنان سر بریده پدرت را جلویت گذاشتند. فکرش را بکن، یک کودک سه ساله چقدر می تواند به پدرش وابسته باشد؟! حال تو سر بریده اش را دیدی. این غمیست که دشمن به جان تو انداخت اما رقیه جان، رقیه خاتون، این را بدان که هزار و چهارصد سال است که هنوز روایت غم انگیزی که بر تو و پدرت گذشت بین مردم نقل می شود، هنوز هم روایت مظلومیت تان زبان زد خاص و عام است و در این نبرد گرچه تو محکوم به دیدن سر بریده پدرت شدی ولی حالا اسلام پابرجاست، برنده نهایی میدان شما بودید، پس دلت نازک و کوچکت شاد باشد چرا که پدر سرش را برای هدفی داد که حالا بعد از هزار و چهارصد سال هنوز هم ادامه دارد و کسی آن را فراموش نکرده.

********************

من اکنون سن و سال زیادی دارم اما هر وقت ذره ای به پدر یا مادرم صدمه ای وارد می شود زمین را به آسمان میدوزم و تمام وجودم در درد و ناراحتی فرو می رود. حالا فکر کن رقیه ای بود سه ساله که در میدان نبرد با یزیدیان اسیر شد. در این اسارت محکوم به دیدن سر بریده پدرش شد، سر همان پدری که همیشه کنار رقیه بود، رقیه از وجودش آرام میگرفت و قلبش غرق در عشق میشد. حالا او سر بریده معشوقش را باید میدید. چطور دوام می آورد؟ چطور تحمل میکند؟ رقیه فقط سه سال داشت اما این غم را به جان خرید.

********************

رقیه، چه دل بزرگی داشتی که سر بریده پدر را دیدی؟ چه دل بزرگی داشتی که در سه سالگی اسیر شدی و برای هدف پدر اسیر شدی؟ مگر قلب تو چقدر بزرگ بود؟ مگر دلت چقدر بزرگ بود که توانستی همه این ها را به جان بخری و دم نزنی؟ حالا دم نزدن هایت شده موضوع نوحه ها و مداحی های امروز. حالا ما بر دل غم دیده کوچکت می گرییم، حالا ما بر اشک هایی که از چشمانت می ریختند می گرییم، حالا ما بر دم نزدن هایت می گرییم. چطور توانستی آن همه غم را به جان بخری؟

********************

رقیه خاتون، برای فردی بزرگسال، بودن در اسارت و زندان سخت است، حال تو چگونه توانستی در این اسارت بمانی، حتی در این اسارت بزرگترین زخم را بخوری اما باز هم دوام بیاوری؟ مگر ایمان در دل کوچک تو چقدر ریشه کرده بود که توانستی همه این ها را به جان بخری؟ فردی بزرگسال با همان اسارت ذره ذره پیر می شود اما تو حتی سر بریده پدرت را هم دیدی. چه چیزی در وجودت بود که تو را اینگونه استوار نگه میداشت؟

********************

کودکی چند ساله، همراه اسرا، سر بریده پدرش را دید و همان جا خود را بر سر بریده پدر انداخته و جان داد. نام آن کودک حضرت رقیه است. رقیه که یکی از فرزندان امام حسین علیه السلام بود، از خواب بیدار می شود اما پدر را نمی بیند. سراغش را میگیرد و یزیدیان پدر را به فرزند نشان می دهند. اما نه جسمش را بلکه سر بریده اش را. در همین هنگام رقیه خود را بر سر بریده پدر می اندازد و با گریه از دنیا میرود. این است روایت مظلومیت حضرت رقیه ای که از خاندان پیامبر علیه السلام بود. چه شهادت ها که این دین به خود ندید، چه جان فدایی ها که این دین به خود ندید، چه مظلومیت هایی که این دین نداشت و چه ظلم هایی که بر خود ندید. اینهاست تاریخ دین مان اسلام. وقتی به آن می نگری، وقتی داستان شهادت اولیا خدا را می شنوی که برای پایداری آن خود را فدا کردند، تازه به خود می آیی، تازه می فهمی که کجای دنیایی و به کجا می روی، مقصدت کجاست و در پی چه میگردی.

********************

داشتم داستان های دینی را مرور میکردم تا اینکه چشمم به داستانی غم انگیز افتاد. این داستان از کودکی بود که در زندگی اش سه یا چهار بهار بیشتر ندیده بود. می دانی داستان پر کشیدنش از این دنیا چگونه بود؟ او سر بریده پدرش را دید و با گریه و شیون در همان حال که خود را بر سر پدر انداخته بود از دنیا رفت. حتما تا به الان فهمیده ای که چه کسی را می گویم. بله حضرت رقیه، همانی که سه سال بیشتر نداشت و وقتی که سراغ پدر را گرفت، یزدیان سر بریده پدرش را برایش به ارمغان آوردند. به نظرم این داستان غم انگیزترین داستانی است که در دین خوانده ام.

********************

دلم میخواهد بدانم که چه گرگ هایی بودند، چگونه می دریدند که حتی به کودکی چند ساله هم رحم نکردند. او پدرش را می خواست، از خواب برخاسته بود و آغوش پدر را می طلبید. آن موقع فقط آغوش پدر بود که می توانست آرام وجود دخترک داستان ما شود. اما گرگ صفتان، اما آنها که می دریدند و به سن و سال نگاه نمی کردند خواستند دل و احساس آن کودک را هم بِدَرَند و برای همین سر بریده پدر را به او نشان داد. کودک که از گریه و شیون در همان حالی که بر روی سر بریده پدر خویش را انداخته بود از دنیا رفت اما این داستان هنوز پابرجاست، داستان مظلومیت او و پر کشیدن غریبانه اش، داستان گرگ هایی که او را دریدند و احساسش را در هم شکستند.

********************

بابایم کجاست؟ چرا او را نمیبینم؟ می خواهم در آغوشم بکشد و در آغوش پدر آرام گیرم. پس او کجاست؟ چرا خود را مخفی کرده؟ چرا خودش را به من نشان نمی دهد؟ در نگاه او به دیگر اسیران حتما همین سوال ها نهفته شده بود. وقتی که از خواب برخاست و پدرش را ندید درخواست دیدنش را کرد. او که نمی دانست چه شده، او که کودکی بیش نبود و از جریانات خبری نداشت. دل کودک چند ساله فقط پدرش را می خواست همین. دشمن خواسته او را اجابت کرد. پدرش را به او نشان داد، او سر بریده پدر را به کودک چند ساله داستان ما نشان داد. کودک که همان حضرت رقیه بود سر بریده پدرش را میدید، همان پدری که رقیه انتظار داشت او را در آغوش بکشد و در آغوش او آرام گیرد حالا سر بریده اش آنجا بوده و رقیه محکوم به دیدن سر پدرش بود. او تابی نیاورد، خود را بر سر بریده پدرش انداخت و آنجا پدر او را برای همیشه در آغوش کشید و با خود به بهشت برد. رقیه همان جا پر کشید و جسم نحیفش کنار سر پدر بی جان ماند. این است داستان شهادت غریبانه ای که برای هر کدام از خاندان پیامبر به نحوی رخ داده است.

********************

پدر برای هدفش جنگید و به شهادت رسید، هدف او پایداری اسلام بود، هدف او زنده ماندن اسلام بود اما رقیه داستان ما پدرش را میخواست، آغوشش را می طلبید. هدف پدر هر چه که بود، جسم و جان دخترک آغوش او را میخواست اما شاید دختر نمی دانست که پدرش حالا پیش خداست، پدرش حالا در بهشت خداست. حضرت رقیه (س) وقتی که از خواب پرید، پدرش را خواست، صدای او در بین اسیران مشخص بود و دشمن خواست تا دوباره ضربه ای به یاران حسین وارد کند برای همین سر بریده پدر را به فرزند نشان داد. او با این اقدامش کاری کرد تا رقیه پر بکشد و به آسمان ها پیش پدرش برود اما داستان رذالت یزیدیان تا ابد زنده می ماند و بین انسان ها نقل خواهد شد. رقیه همان دخترک کوچک داستان از دنیا می رود، اما داستان مظلومیت او تا همیشه بین مردم نقل می شود، داستان ظلمی که از سوی دشمن به او شد برای همیشه نقل می شود.

********************

در نگاهش این سوال نهفته بود که بابایم کجاست؟ به او چه می گفتند؟ می گفتند پدرت شهید شده؟ حالا پیش خداست؟ اما حضرت رقیه همچنان درخواست میکرد و پدرش را میطلبید. صدایش از بین اسیران مشخص بود و یزدیان سر بریده پدر را به او نشان دادند. چه بر سر رقیه گذشت؟ وقتی که انتظار داشت که لبخند پدر را ببیند و خود را در آغوش پدر بیندازد اما فقط سر بریده اش را دید ؟

********************

رقیه جان آرام بگیر حالا زمان انتقامِ پدرت را گرفته. حالا میبینی که چطور ظلمی که به شما شد و مظلومیت تان همچنان بین مردم نقل می شود. آن زمان تو اسیر بودی، سر بریده پدرت را دیدی و همان جا از دنیا پر کشیدی اما حالا ببین که چطور همه چیز فرق کرده. حالا دشمنان اسلام اسیر لعن و نفرینی هستند که همیشه بر آن می شود، اسیر آتش جهنمی هستند که در آن می سوزند. تو در این دنیا کم زیستی و با بزرگترین درد از این دنیا پر کشیدی اما بدان که آیندگانی که ما باشیم در مسیر پدرت قدم گذاشته ایم و مسیر او را تا همیشه زنده نگه خواهیم داشت. حالا آرام بگیر و در آغوش پدر در بهشت ابدی خدا سکنی گزین.

********************

روز شهادت حضرت رقیه است. باورم نمی شود که آنها با یک کودک سه ساله چنین برخورد کردند. چه دشمنان گرگ صفتی. آنها گرگ هایی بودند که لباس انسان ها را بر تن کرده بودند. آخر چه کسی این چنین بر کودکی سه ساله سخت می گیرد؟ چه کسی سر پدر کودکی را به او نشان می دهد؟ این ها فقط کار همان گرگ صفت هاییست که اشتباه انسان آفریده شده اند. حس میکنم با این تعریف حتی به گرگ ها هم توهین نموده ام چرا که گرگ هم نمی تواند اینقدر پلید باشد.

********************

واقعه عاشورا را میخوانند و قلبم به درد می آید، از اسارتی که بعد از آن به وجود آمد قلبم میشکند، از رقیه ای که در میان اسیران آواز پدرم کجاست به راه انداخته بود قلبم سرشار از حس غم و اندوه می شود. اشک از چشمانم سرازیر می شوند و نمی توانم جلوی آنها را بگیرم. مگر می شود کسی این روایت را بشنود و نگرید؟ مگر می شود کسی داستان مظلومیت رقیه و پدرش را بشنود و نگرید؟ نه در این اوقات چشم محکوم می شود به اشک ریختن، اشک هایی که برای داستان ظلم دشمنان بر اهل بیت پیامبر ریخته می شوند.

********************

قلبم آکنده از اندوه است و میخواهم همچنان ماجرای روایت عاشورا را بخوانم. هر چقدر در مورد آن زمان روایت میخوانم، هر چقدر داستان میشنوم، هر چقدر حدیث گوش می کنم و هر چقدر به نوای روضه ها و مداحی ها گوش میدهم گویی کم است و بیشتر اشتیاق به شنیدن دارم. دوست دارم بدانم که آن زمانی که سر بریده پدر را به رقیه نشان دادند او چه حالی داشت، دوست دارم بدانم وقتی که او با چشمانش آواز پدرم کجاست را در بین اسیران سر میداد جواب او را چه دادند، ماجرای مظلومیت اهل بیت پیامبر، روایتیست که پایانی ندارد و هر چقدر هم در مورد آن بخوانی، بشنوی و بدانی باز هم کم است.


مطالب پیشنهادی :

متن التماس دعا برای شفای مریض (2)

متن دعوت برای روضه های خانگی و زنانه


هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...