داستان های واقعی درباره طلاق و ازدواج از زبان مردم (1)

داستان اول : صدای چکش قاضی : در حالی که ما برای برگزاری جشن عروسی دخترمان آماده می شدیم ، من اغلب خواب همسر سابقم را می دیدم . بیشتر مواقع با این رویای شیرین و ترسناک بیدار می شدم که ما هنوز زن و شوهریم . وقتی دارد مغازه ای شدیم که کارت دعوت عروسی را سفارش دهیم . انسی وجود داشت که ترسی موهوم را در خود پنهان کرده بود . مثل اینکه در خواب بودیم . اما هنگامی که هر دوی ما رو در روی یکدیگر جلوی عاقد ایستادیم ، حالتی یش آمد که گویی چیزی مانند یک حلقه کامل ما را در بر گرفته است . دخترمان داشت ازدواج می کرد . هر کی از ما به شیوه خودش یعی کرده بود تا او خانم جوان زیبایی شود که جلوی ما ایستاده . من احساس کردم با توجه به مشکلاتی که در ده سال گذشته داشته ام ، رو سفید از آب دراومدم . هر دوی ما مملو از غرور و افتخار بودیم . یک جورهایی احساس کردم که او هنوز عضو خانواده است . شاید حالا می توانتیم نرم تر با یکدیگر برخورد کنیم . از همه اینها گذشته ، ما می توانستیم به زودی مادربزرگ ، پدربزرگ شویم. (پرستو با دو سال سابقه ی زندگی)


داستان دوم : روزی که همسرم تقاضای طلاق کرد . چیزی در وجودم از هم گسیخت . من تمام سعی خود را کرده بودم که به او کمک کنم و واقعا ازش حمایت کنم . در برنامه هایش راجع به بچه ها همراهی و هر وقت پول خواسته بود . به او داده بودم . ناگهان از خودم پرسیدم : چرا دارم این کار را می کنم ؟ او دیگر من را نمی خواهد . پس من چی ؟ من آنچه را می خواهم ، به دست نیاوردم ....خانواده ام ....چرا باید تا این خد با او خوش رفتار باشم ؟ ( مبینا با 6 سال سابقه ی زندگی)


داستان سوم : قسم خوردم هرگز با آن زن صحبت نکنم چون در حالی که من در خانه ای بزرگ و خالی تنها بودم ، او تعطیلات پایان هفته اش را با فرزندان و شوهر من میگذارند. حالا یک سال از آن تاریخ گذشته است . خانه ام مملو از دوستان و فعالیت است . احساس رضایت دارم . من درک نمی کردم که ازدواج تا چه حد شیره مرا کشیده است . حالا دیگر کینه ای نسبت به آن زن ندارم  ( مهدی با 15 سال سابقه ی ازدواج)


داستان چهارم : وقتی ابتدا از هم جدا شدیم ، داشتم از خشم و عصبانیت تلف می شدم . همسرم به خانواده خیانت کرد . او همه آنچه را که برای من با ارزش بود و من به او داده بودم ، پس زد و کنار گذاشت . این همه ی آن چیزی بود که می توانستم ببینم . دیگر نمی خواستم بگذارم حتی یک اینچ جلوتر برود . ما در مورد همه ی جزئیات دعوا می کردیم. حالا که به گذشته برمگیردم ، تعجب می کنم که آن چه رفتاری بود من داشتم . حالا دیگر مسئله را به همان شکل نمی بینم . من هرگز درک نکردم که تا چه حد سلطه جو بودم . من به او فرصت نفس کشیدن نمی دادم . واقعا اشتباه می کردم ( مریم با 13 سال سابقه ی زندگی)


داستان پنجم : امکان نداشت از او حمایت کنم در حالی که او با دوست پسرش در خانه من ، رفت و آمد میکرد و با پول من سرگرم بود . او بالاخره موافقت کرد که تا روشن شدن تکلیف و تا زمانی که آخرین تکه های وسایلم را از خانه خارج کنم ، صبر کند و نگذارد که دوست جدیدش وارد خانه شود . این کار مشکل را حل کرد. ( پیتر با سابقه ی 11 سال ازدواج)


داستان ششم :من خرد شده بودم مثل اینکه بخشی از وجودم مرده بود . ماه ها به جز فکر کردن به پوریا کار دیگری نمی توانستم بکنم ، سعی می کردم به او بفهمانم که می توانیم مشکلاتمان را حل کنیم . هنوز هم فکر نمی کنم توانسته باشم از او بگذرم . اما سعی می کنم پیش بروم . ( محبوبه با سابقه ا سال طلاق )


داستان هفتم : من می دانستم که اگر از این زندگی مشترک خلاص نشوم ، خواهم مرد . ما نمی توانستیم با هم حرف بزنیم . احساساتمان را مدفون کردیم تا جایی که بین ما هیچ چیز به جز پوسته ای از زندگی وجود نداشت . پیش از آنکه جسارت ترک خانه را پیدا کنم . مدتی طولانی افسرده بودم . فکر می کنم سال های زیادی غصه دار بوده ام . غم انگیز بود . او آدم بدی نیست.( فرامرز با سابقه 2 سال طلاق)


ما چهار دقیقه می توانستیم متمدنانه بحث کنیم ، بعد همه چیز به هم می ریخت . ( به عنوان مثال ) وقتی ما می خواستیم تصمیم بگیریم که خانه مان را بفروشیم یا نه ، او شروع می کرد به گله کردن و بحث درباره این که من هرگز به خواسته های او توجهی نداشته ام و چه شوهر به درد نخوری بوده ام ، چه کار باید می کردم ؟ من از یاوه گویی های او خسته شده ام . کاش به درک واصل شود.( سمیه ، سه ماه است که جدا شده است)


هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...