خدا

┘◄ برای مشاهده ی ادامه ی تصاویر به ادامه ی مطلب بروید| ▼▼ |

وقتى روز جدیدى شروع مى شود، جرأت کن و قدرشناسانه تبسمى کن؛

وقتى به تاریکى رسیدى، جرأت کن و اوّلین کسى باش که شمعى روشن مى کند؛

وقتى بى عدالتى وجود دارد، جرأت کن و اوّلین کسى باش که آن را محکوم مى کند؛

وقتى به دشوارى برخوردى، جرأت کن و به کارت ادامه بده؛

وقتى به نظرت مى رسد زندگى دارد به زمینت مى زند، جرأت کن و با مشکل بستیز؛ 

وقتى احساس خستگى و ناامیدى مى کنى، جرأت کن و به راهت ادامه بده؛

وقتى زمانه سخت مى شود، جرأت کن و از آن سخت تر شو؛

وقتى کسى را در رنج دیدى، جرأت کن و او را التیام بده؛

وقتى کسى را دیدى که گم شده است، جرأت کن و راه را به او نشان بده؛

وقتى دوستى به زمین افتاد، جرأت کن و اوّلین کسى باش که دستش را به سویش دراز مى کند؛

وقتى احساس شادمانى مى کنى، جرأت کن و دل کسى را شاد کن؛

جرأت کن و به بهترین کسى که مى توانى، تبدیل شو؛

جرأت کن...

رایگان

گفت: با این درآمد زندگیت می چرخه؟ 
گفتم: خدا رو شکر ؛ کم وبیش می سازیم. خدا خودش می رسونه .
گفت : حالا ما دیگه غریبه شدیم ؟! لو نمیدی ؟ 
گفتم: نه یه خورده قناعت می کنم. گاهی اوقات هم کار دیگه ای جور بشه، انجام میدم ،خدا بزرگه نمی ذاره دست خالی بمونم.
گفت: نه. راستشو بگو...
گفتم: هر وقت کم آوردم ،یه جوری حل شده...خدا رزاقِ...،خودش روزیمو رسونده 
گفت: ای بابا ، ما نامحرم نیستیما.... راستشو بگو دیگه ...
گفتم: حقیقتش یکی تو بازار هست. هر ماه یه مقدار پول برام میاره ، کمک خرجم میشه..
گفت: آهان! ناقلا ، دیدی گفتم !! حالا شد یه چیزی... حالا فهمیدم چطور سر می کنی!
گفتم: مرد حسابی، سه بار گفتم خدا می رسونه باور نکردی، یک بار گفتم یک نفرمی رسونه باور کردی ؟!
یعنی خدا به اندازه یک نفرغریبه پیش تو اعتبار نداره......!!!؟

در سال قحطی ، صاحبدلی پریشان حال ، غلامی را دید که بسیار شادمان بود .

پرسید : چطور در چنین وضعیتی شادمانی می کنی ؟!

گفت : من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد

و تا وقتی که برای او کار میکنم روزی مرا می دهد .

صاحبدل به خود گفت :

شرم دارم که یک غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده

و غم به دل راه نمی دهد ؛

و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزگارم هستم ...!

کاش دریابیم 

زجرهایی را که با دستان خود و به عنوان حکمت به دوش می کشیم

علتش چیزی نیست جز دوری از خدا

و طولانی تر شدن جاده ی زمین تا آسمان ...

16400000

نداشته ها و تنهایی های کوچک باچیزها و ادمهای کوچک پر نمیشود
نداشته ها تنهایی های خیلی خیلی خیلی بزرگ ، فقط با خدا ...
مهم نیست دراین زمین خاکی چقدر تنها باشیم و چقدر حرفهایمان برای دیگران غیر قابل فهم باشد و وقت انسانها برایمان کم...
شکرکه خدا هست و او جبران تمام دلتنگی ها و مرهم تمام زخم هاست...
هر وقت دلت خواست ، مهمانش کن در بهترین جایی که او می پسندد در قلبت ...
و به دستان خالیت نگاه کن ،تو فقط خانه ی دلت را برایش نگه دار ،اسباب پذیرایی با اوست ...
خداوند همه ی ما را دوست دارد و درک می کند ،
 منظورم از ما ، من و توست ...

مهربانی او همه را کفایت می کند ،
 از پیر و جوان گرفته ،
تا افراد تنها و ناتوان ،
از تند خویان تا متکبران ...

عشق او حد و مرزی نمی شناسد ،
پس هرگز گمان مکن که مورد رحمت او واقع نمی شوی ؛

 مهم نیست که چه کسی هستی یا چه شغلی داری ،
 نام تو نیز در فهرست خداست ...

مهم نیست که چه گذشته ای داشته ای ،
 به خدا اعتماد کن تا حقیقت این کلمات را دریابی ؛

به سختی کارت فکر نکن فقط آنرا در دست خدا بگذار  ،
زیرا آن زمان که همه رهایت می کنند هنوز در آغوش او هستی ؛

 خدا هنوز هم دوستمان دارد ،
 از آغاز جهان شیفته مان بوده ،
و همیشه هم خواهد بود ...!
 

جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مؤدبانه گفت ؛

ببخشید آقا ! من میتونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم ؟؟؟

مرد که اصلا توقع شنیدن چنین حرفی رو نداشت و حسابی جاخورده بود مثل آتشفشان ازجادررفت و میان بازار و جمعیت یقه ی جوان را گرفت و عصبانی شد طوری که رگ گردنش بیرون زده بود ، اورا به دیوار کوفت و فریادزد؛

مردیکه ی عوضی مگه خودت ناموس نداری ؟؟؟ .... خجالت نمی کشی ؟؟؟....

جوان اما خیلی آرام بدون اینکه از رفتار مرد عصبی شود و عکس العمل نشان دهد همانطور مؤدبانه ومتین ادامه داد ؛

خیلی عذر میخوام فکر نمی کردم اینقد عصبی و غیرتی شین دیدم خانومتون بدون اجازه دارن به من نگاه میکنن و لذت میبرن من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نباشه حالا یقمو ول کنین از خیرش گذشتم ...

مرد خشکش زد ...همانطور که یقه ی جوان رو گرفته بود آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد ...

 

هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...