راه شفا گرفتن از امام رضا

toptoop.irراه شفا گرفتن از امام رضا

سلام درباره راه شفا گرفتن از امام رضا چندی پیش یکی از مجریانی که در صدا و سیما حضور داشت حرف های بسیار اموزنده و زیبایی میزد او تعریف میکرد که حرم امام رضا (ع) تا به حال شفای تعدادی بسیار زیادی از بیمارانی را داده است که حتی خود آن ها هم از این موضوع هیچ اطلاعی ندارند او میگفت خیلی از افرادی که برای زیارت به حرم میروند شاید هیچ خواسته و نیازی از امام رضا نداشته باشند و فقط یک حضور قلبی داشته باشند امام امام رضا (ع) حاجاتی را که در زندگی روز مره داشته اند را داده است و خود شخصی زائر پس از مدت ها زندگی هم شاید متوجه این موضوع نباشد که فلان اتفاق بزرگ فلان خوشبختی و ... که در اینده بدست اورده است در واقع بخاطر زیارتی که رفته است بوده شما این مطلب از توپ تاپ را با این موضوع دنبال مینمایید طریقه شفا گرفتن از امام رضا

toptoop.irطریقه شفا گرفتن از امام رضا

حدود ساعت پنج بود … چشم هام هنوز گرم نشده بود که یکی از بچه های افغانستان اومد سراغم و گفت: پاشو لباست رو عوض کن بریم بیرون … با ناراحتی گفتم: برو بزار بخوابم، حوصله ندارم … .
خیلی محکم، چند بار دیگه هم اصرار کرد …دید فایده نداره به زور منو از تخت کشید بیرون … با چند تا دیگه از بچه ها ریختن سرم … هر چی دست و پا زدم و داد و بی داد کردم، به جایی نرسید … به زور من رو با خودشون بردن … .
.
چشم باز کردم دیدم رسیدیم به حرم … با عصبانیت دستم رو از دست شون کشیدم … می خواستم برگردم … دوباره جلوم رو گرفتن … .

حالم خراب بود … دیگه هیچی برام مهم نبود … سرشون داد زدم که … ولم کنید … چرا به زور منو کشوندید اینجا؟ … ولم کنید برم … من از روزی که پام رو گذاشتم اینجا به این روز افتادم … همه این بلاها از اینجا شروع شد … از همین نقطه … از همین حرم … اگر اون روز پام رو اینجا نگذاشته بودم و برمی گشتم، الان حالم این نبود … بیچاره ام کردید … دیوونه ام کردید … ولم کنید … .

امام رضا، دیوونه هایی مثل تو رو شفا میده … اینو گفت و دوباره دستم رو محکم گرفت …

قسمت بیست و دوم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: برایت ندبه می خوانم

دیگه جون مبارزه کردن و درگیر شدن نداشتم … رفتیم توی حرم … یه گوشه خودمو ول کردم و تکیه دادم به دیوار … دعای ندبه شروع شد … .
با حمد و ستایش خدا و نبوت پیامبر … شروع شد و ادامه پیدا کرد … پله پله جلو میومد و اهل بیت پیامبر و وارثان ایشون رو یکی یکی معرفی می کرد … .
شروع شد … تمام مطالبی که خوندم … توحید خدا، همزمان با حمد الهی … سیره و وقایع زندگی پیامبر توی بخش نبوت … حضرت علی … فاطمه زهرا … .
.
با هر فراز، تمام مطالبی رو که خونده بودم مثل فیلم از مقابل چشمم عبور می کرد … نبوت پیامبر، وفات پیامبر، امام علی ، امام حسن ، امام حسین … .
لحظه به لحظه و با عبور این مطالب … ذهنم داشت مطالب رو کنار هم می چید … از بین تناقض ها و درگیری ها و سردرگمی ها، جواب های صحیح رو پیدا می کرد … .

ضربان قلبم هر لحظه تندتر می شد … سنگینی عجیبی گلو و سینه ام رو پر کرده بود و هر لحظه فشارش بیشتر می شد … دقیقه ها با سرعت سپری می شدند … دیگه متوجه هیچ چیز نمی شدم … تمام صداهایی که توی سرم می پیچید، لحظه به لحظه آروم تر می شد … .

بچه ها بهم ریخته بودن و منو تکان می دادن … اونها رو می دیدم ولی صداشون در حد لب زدن بود … صدای قلبم و فرازهای آخر ندبه، تنهای صوتی بود که گوش هام می شنید و توی سرم می پیچید … .

کم کم فشار روی قلبم آروم تر شد … اونقدر آروم … که بدن بی حسم روی زمین افتاد …

جهت دیدن مطالب جدیدتر روی لینک زیر کلیک کنید

امام رضا

 داستانهای کوتاه از کرامات امام رضا

 

 

 

 

 

هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...