دلنوشته درباره برف و زمستان

زمستان می شود و منتظر برفی، برفی که ببارد و این زمین خشکیده را از نعمت وجودش سیراب کند. اما شاید زمین فراموش کرده که نباید به باریدن برف دل خوش کند، شاید برف هیچوقت نبارد. این برف مثال از همان عشق برخی از آدمها دارد، نباید خودت را به عشق شان وابسته کنی چرا که ممکن است زمین دلت در انتظار عشق شان برای همیشه خشکیده شود.

در ادامه این مطلب تصمیم داریم دلنوشته هایی در مورد برف و باران را با شما به اشتراک بگذاریم. اگر در فصل زمستان هستید و برف شروع به باریدن کرده، این دلنوشته ها می توانند زیباترین متن هایی باشند که با دوستانتان در شبکه های اجتماعی به اشتراک می گذارید. این دلنوشته ها از دل بسیاری از آدمها بر میخیزند، پس همراه ما باشید و اگر دوست داشتید آنها را با دوستانتان هم اشتراک گذاری کنید.

متن دلنوشته در مورد برف و زمستان

آسمان باریدن بارانش را قطع نکرد، باران را تبدیل به برف کرد و تقدیم به زمین کرد. این است رسم عاشقی. چه بسیار به ظاهر عاشقانی که در دنیای امروز برای عشق ورزیدن هایشان حساب و کتاب کرده و همه چیز را حتی عشق به سجش و معیار به طرف مقابلشان می دهند. گاهی باید رسم عاشقی را از طبیعت آموخت، گاهی باید رسم عاشقی را از آسمانی آموخت که باران را تبدیل به برف کرد تا زمین را سیراب تر کند. کاش ما هم رسم آسمان را در پیش بگیریم، کاش به جای آنکه حساب و کتاب کنیم، عشق را به او بدهیم آن موقع دنیا سیراب از عشق و دوستی خواهد شد.

********************

زمستان سر رسید و حالا برف می بارد. چه خاطرات خوبی قرار است برای عاشقان فردا رقم بخورد. وقتی که برف باریدن به پایان رسید، آنها دل به طبیعت زده و شروع به برف بازی می کنند. اما در میان همین برف ها، در میان همین هوای خوب دو نفره زمستانی، در میان برف بازی های عشاق، من هنوز هم با وجود برف های سنگین روی زمین به دنبال ردپای کسی می گردم که سالهاست از کنارم رفته و دیگر باز نمی گردد.

********************

برف که می بارد به یادش می افتم، به یاد عاشقانه هایی که در هوای زمستانی در اوج بارش برف با یکدیگر داشتیم. آن زمان درست بود که هوا سرد بود، درست بود که برف می بارید و رمق از انگشت هایمان به خاطر شدت سرما افتاده بود، اما ما با گرمای عشق مان وجودمان را هم گرم نگه می داشتیم، ما با همان گرمای عشق مان آنقدر غرق در یکدیگر میشدیم که نه باریدن برف و نه سرمایی که زمستان برایمان به ارمغان آورده را احساس می کردیم.

********************

برف باریدن برای اونی که تو خونشه آرزوئه و برای کسی که بی پناهه عذابه. عاشق شدن رو مثل برف باریدن میدونم. وقتی که عاشق شدی و همه منتظر وصال تو با عشقت بودن میتونی بگی این عاشق شدن خیلی خوبه و مثل یه آرزو میمونه اما وقتی که موقعیتش رو نداشتی و هیچکس اونو متعلق به تو نمیدونست اون موقع این عاشق شدن دیگه حس خوب نداره، این عاشقی مثل عذابه که از آسمونه به سرت میباره درست مثل همون برفی که به سر بی خانمان ها میباره و سرماش وجود اونها رو اذیت می کنه.

********************

برف که میباره، یه درخت از شدت بار سنگینی که این برف داره میشکنه و یه درختی دیگه هم به خاطر اون زیباتر میشه. بعضی وقتا یه سری محبتا هست که باید به آدم درستش بشه. چه محبت های زیادی که از سر دوست داشتن بهم کردند و تموم این محبت ها برای من حکم همون برف برای درخت ناتوان رو داشت! قصد اونها خیر بود، قصد اونها کمک کردن بود اما نمیدونستن چطور، نمیدونستن به چه شکل فقط میخواستن زندگی منو زیباتر کنن اما با کارهاشون کاری کردن که زندگی من برای همیشه نیست و نابود بشه.

********************

یادش بخیر اون زمونا وقتی که زمستون میشد و برف میبارید مدرسه ها تعطیل میشد. ما از همه جا بیخبر صبح ها پا میشدیم و رخت مدرسه رو به تن میکردیم و راهی مدرسه میشدیم. وقتی که میفهمیدیم مدرسه تعطیله، اون روز بهترین روز ما میشد چون توی حیاط مدرسه کلی با بچه ها برف بازی میکردیم و کلی خاطره میساختیم. الان دیگه همه چی فرق کرده. نه از اون شادی های کوچیک اما لذت بخش اون زمان خبریه و نه از همون برفی که از آسمون می بارید. الان به جای اون عشقی که بین بچه ها بود و منجر به برف بازی کردنشون میشد یه نفرت به جا مونده و انگار آسمون هم از همه نفرت داره که مثل گذشته ها دیگه برف نمیباره.

********************

عاشقش بودم، عاشقم بود، از بارون عشقش منو بی نصیب نمیزاشت و عشقش به قصد سیر کردنم به زمین من میبارد. اما شاید نمیدونست، این بارون حتی اگه تبدیل به برف میشد، این زمین دیگه سیر نمیشد، این زمین خشکیده بود، برای همیشه خشکیده بود. مشکل از عشق اون نبود، مشکل از بارون عشقش نبود، مشکل از زمین دل من بود که تبدیل به شوره زاری شده بود که بارون عشق اون زود در اون خشک میشد. دل و قلب من دیگه جایی برای عشق ندارن، دیگه جایی برای مهربونی ندارن، این دل و قلب با سختی هایی که دیدن تنها چیزی که دارن شوره زاری از نفرت و کینه هست.

********************

وقتی زمستان سر میرسد و برف میبارد، کنار پنجره خود را به تماشای بارش برف دعوت میکنم. همانطور که از آسمان برف میبارد و زمین را سفید پوش میکنید، با تماشای این اتفاق، گویی از آسمان قلب من هم به زمین دلم عشق می بارد و این عشق زمین دلم را درست مانند همین برف سفید پوش میکند. عاشق تماشای این صحنه زیبایم آنقدر که هیچ چیز نمی تواند مانند بارش برف مرا سر ذوق می آورد، به وجد آورد. این اتفاق، عشق محض را درونم شکل می دهد.

********************

از آسمان برف می بارد، این برف ها بوی او را می دهند، بوی خاطراتی که با هم ساختیم را می دهند. حالا درست به همان جایی که با هم در گوشه ای از حیات آدم برفی می ساختیم می نگرم، این برف ها خاطراتش را برایم زنده کردند، این خاطرات مانند فیلمی از جلوی چشمانم رد می شوند. به آن گوشه از حیات که می نگردم، او را می بینم که شال و کلاه کرده و مشغول آدم برفی درست کردن است. من هم کنارش هستم و آنقدر محو او شده ام که نه بارش برف و نه آدم برفی ای که میسازد مد نظرم می آیند. این برف عشق او را به یادم می آورد، عشقی که باعث می شد از همه چیز و همه کس رها شوم و فقط او باشد که برایم جلب نظر می کند.

********************

هیچ وقت نمیبینی که در فصل بهار برگ ها زرد شوند و در فصل تابستان برف شروع به باریدن کند. هر کدام جفت خودشان را دارند، جفتی که به آنها می آید. بهار با سرسبزی اش، تابستان با گرمایش، پاییز با زردی برگ درختانش و زمستان هم با برف هایش قشنگ است. کاش او هم بداند که با چیزی که جفت او نیست نماند، کاش بداند که او هم با جفتش قشنگ است.

********************

فرض کن که دنیا دگرگون شده. در فصل بهار برگ درختان زرد و همه چیز خشکیده می شود و در فصل تابستان برف شروع به باریدن می کند. آن موقع همه چیز غیر طبیعی است اما مهم این است که این واقعه در حال اتفاق افتادن است و نمی توانی جلوی آن را بگیری. حالا درست به مانند همان دگرگونی جهان من هم عاشق کسی شده ام که می گویند جفت تو نیست، می گویند به هیچ وجه به هم نمی آیید، این عشق را مثال برف و تابستان می دانند که به هیچ وجه به هم نمی آیند. اما شاید نمی دانند که درست است دنیا دگرگونه نشده و در تابستان برف نمی بارد اما دنیای من دگرگون شده و من عاشقش شده ام. حالا این اتفاق افتاده و این است که مهم است.

********************

تنها یک چیز می تواند این برف را برایم زیبا کند و آن هم بودن یار، دو فنجان قهوه و نشستن کنار پنجره است. وقتی که با او به تماشای برف می نشینم و قهوه می نوشم، درست در همان سرمایی که برف و زمستان به وجود آورده اند ما با عشق مان و همین قهوه هایی که می نوشیم وجودمان را گرم و تابستانی می کنیم. وقتی که او هست، من با وجود او وجودم گرم می شود، من با وجود او حتی اگر در اوج سرما مشغول به تماشای بارش برف باشم هوای دلم تابستانی و زیبا می شود

********************

برف میبارد و درختی کشیده را می پوشاند. این برف خودش را برای درخت آب میکند اما نمی داند که این درخت خشکیده و دیگر شاخه برگی از آن نمی روید. حال او به زندگی ام قدم نهاده و با باران و برف عشقش می خواهد دل خشکیده مرا لبریز از عشق کند اما شاید نمی داند که این دل خکشیده، این قلب درست مانند همان درختی است که دیگر از آن شاخه و برگی نمی روید، این قلب دیگر توان ندارد که شاخه و برگی از عشق برویاند. این برف و باران عشق او حالا دیگر بی نتیجه هستند.

********************

وقتی که در دل سرمای زمستان و باریدن برف دستش را می گرفتم، انگار تمام وجودم گرم میشد، انگار تمام وجود مرا عشق گرم می کرد. مهم نبود چقدر هوا سرد میشد، برف چقدر می بارید و زمین چقدر سفید میشد، همینکه بود، همینکه کنارم می ایستاد و دستانم را می گرفت انگار وجودم گرم میشد و انگار شعله عشق درونم روشن می گشت. با وجود او، من در زمستانی ترین روزهای سال بهاری ترین روزهای زندگی ام را سپری می کردم.

********************

عشق ورزیدنم به او مانند باریدن برف بر روی زمین بود. عشقم را که بر زمین دلش می باراندم، کمی بعد آب میشد و از بین میرفت و دوباره آن زمین خشکیده دلش را میدیدم. گویی هر چقدر باران و برف عشق من زمین دلش را می پوشاند فایده ای نداشت. از همان موقع بود که یاد گرفتم بر دلی برف عشقم را ببارانم که تا همیشه این برف می ماند. عشقت را برای کسی که از تو نیست ارزانی کنی، این عشق خیلی زود از بین می رود، این عشق ماندگاری نخواهد داشت.

********************

کاش بداند که باریدن باران عشقش برایم کافی نیست، حالا دیگر من محتاج برف شده ام. میخواهم زمین دلم را با عشق او درست به مانند برف که زمین خدا را سفید پوش میکند، سفید پوش کنم. چه کنم؟ وقتی که عاشق کسی میشوی، وقتی که دلت را به کسی می بازی، محتاج باران و برف عشقش می شوی و اگر یک روز این برف و باران به زمین دلت نبارد، زمین دلت خشک خواهد شد، شوره زار دلتنگی تمام آن را فرا خواهد گرفت و هیچ چیز جز عشق او نخواهد توانست این شوره زار را از بین ببرد.

********************

این برف و باران خاطرات کودکی را برایم تداعی می کند. همان موقع ها که شال و کلاه میکردیم و به حیاط خانه می رفتیم و با خواهر و برادر، دوست و همسایه مشغول درست کردن آدم برفی می شدیم. همیشه دوست داشتیم بزرگترین آدم برفی را بسازیم، آنقدر بزرگ که حتی اگر چند روز هم هوا آفتابی شد این آدم برفی از بین نرود. این آدم برفی را می ساختیم اما دقیقا چند روز بعد از بین می رفت، نه برای اینکه خورشید او را آب می کرد بلکه برای اینکه دست و پا گیر یشد و خودمان آن را از بین می بردیم. حالا مدت هاست که از آن موقع ها می گذرد و حالا حس میکنم ما آدما برای یکدیگر حکم همان آدم برفی را داریم. شرایط و زمانه که مثال از همان خورشید دارد عشق بین ما که مثال از همان آدم برفی دارد را آب نمی کند، ما خودمان هستیم که این عشق را از بین میبریم.

********************

هوای دلش برفی و بارانی بود، هر قدر هم که از خورشید عشقم به او می تاباندم بس نبود چون در دلش برف می بارید. او همچنان در دلش برف می بارید و من همچنان با خورشید عشقم به آسمان دل او می تابیدم. اما شاید فراموش کرده بودم که گاهی همین برف و باران هم نیاز است تا به واسطه آنها زمین زنده بماند. من نمی توانستم باران و برف غمی که بر دل او می نشیند را تحمل کنم اما نمی دانستم که همین غم هم یک حس است و او باید آن را تجربه کند تا زمین دلش زنده بماند. گاهی با دلسوزی های بیجایی که داریم دیگران را از آنچه که باید تجربه کنند منع می کنیم، اما نمی دانیم همین تجربه کردن باعث می شود تا آنها سرزنده تر از هر موقع شان شوند.


شاید علاقمند باشید :

مجموعه شعر درباره زمستان و برف

جملات زیبای انگلیسی درباره زمستان با معنی (2)

متن فلسفی تولد خودم در فصل زمستان


هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...