جملات زیبا درباره لالایی مادر

مادرم، سوالی از تو دارم! چه در لالایی هایت هست؟ چطور کلمات را ادا میکنی یا چطور صدایت را تنظیم میکنی که وقتی آن را می شنوم، انگار آرام ترین آدم روی زمینم و هیچکس به اندازه من آرامش ندارد. مادر جان، چه در صدای توست که مرا اینگونه محو شنیدنش میکند؟

لالایی مادر، بهترین موسیقی زندگی هر کسیه که تا به حال گوش کرده. حال برای این موسیقی دلنواز، متن های زیبایی در ادامه تهیه کردیم که ازتون دعوت میکنیم این متن ها رو به همراه ما بخونید. شما میتونید از این متنها در شبکه های اجتماعی استفاده کنید تا عشقتون به مادرتون رو فریاد بزنید. همراه ما باشید.

متن زیبا و کوتاه درمورد لالایی مادر

متن زیبا در مورد لالایی مادر

با صدایش خاطرات بچگی ام به یادم می آید، همان زمان ها که مرا در آغوش می گرفت و نوازشم میکرد. گویی در آن لحظات، تمام دنیا، در آغوش او خلاصه میشد. به جرات می گویم که تا به حال، هیچ لذتی به مانند لذت شنیدن لالایی های مادرم را پیدا نکرده ام.

----------------------------------------------

در هر کلامی که مادرم برایم لالایی میخواند، با تمام وجود حس میکردم درونم سرشار از حس عاشقی شده، حس عاشقی به مادرم، مادری که هر شب به هنگام خواب با صدایش به من این اطمینان را می داد که هیچ چیز در این دنیا نیست که من نگرانش باشم چون او در کنارم است.

----------------------------------------------

فرشته ای با من صحبت می کرد، نوازشم میکرد، برایم لالایی میخواند. او مرا در آغوش میگرفت و میفشرد اما گویی فشردنش مانند برخورد پوست بدنم به گلبرگ های زیباترین گل جهان بود. آن فرشته مادرم است.

----------------------------------------------

شب ها به هنگام خواب، حتی اگر خسته بود و توان هیچ کاری را نداشت، باز هم بالای سرم میماند و برایم لالایی میخواند. گویی لالایی خواندن وظیفه اش بود، وظیفه ای که حتما باید به انجام برساند. او آرامش را از خود می گرفت تا با لالایی هایش آن را به من تقدیم کند.

----------------------------------------------

توی دنیای که پر از بی مهریه و از آسمون ظلم میباره، یکی بود که شب ها موقع خواب منو زیر آسمون پر از مهرش میذاشت و برام لالایی میخوند. اون شخص کسی نیست جز مادرم.

----------------------------------------------

من خدا را دیدم، من خدا را حس کردم و محبتش را با تمام وجود چشیدم. خدا در وجود مادرم بود، من مهربانی خدا را با مهربانی مادرم درک کردم. من مهربانی اش را در همان لالایی هایی که شب ها برایم می خواند و سراسر وجودم را غرق در آرامش می کرد یافتم.

----------------------------------------------

مادرم، حتی اگه روزها اذیتت میکردم و سرت داد میکشیدم، تو شب ها مرا در آغوش میگرفتی و برایم لالایی میخواندی. تو صدای داد زدنم را با صدای آرامش بخش لالایی ات جبران کردی. حال میفهمم که چرا میگویند بهشت زیر پای مادران است.

----------------------------------------------

من مادرم را قهرمان تمام زندگی ام می دانم. چون تنها لحظاتی که در آنها آرامش واقعی را احساس کردم، لحظاتی بود که با او بودم و او برایم لالایی میخواند. در دنیایی که هر روز دلیلی بزرگتر برای نگران بودن و ترسیدن به من میدهد، تنها جایی که هنوز می توانم به آن پناه ببرم، سقف آسمان مهربانی مادرم و زمزمه های شیرین لالایی اش است.

----------------------------------------------

هنوز هم زمانی را که آسمان چراغ هایش را خاموش میکرد و همه به خواب فرو می رفتند به یاد می آورم. آن زمان مادرم شروع به خواندن لالایی می کرد و با لالایی هایش چراغ سقف رویاهام روشن میشد. وقتی او برایم لالایی میخواند و به خواب میرفتم، غرق در رویاهایی شیرین میشدم، رویاهایی که درون شان ظلمت و تاریکی جایی نداشت و فقط صدای مادرم بود که در آنها تکرار میشد.

----------------------------------------------

شب شده بود، ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود. داستان های دزدی که بالای سقف خانه ها راه می رود، روحی که اگر نخوابی می آید و تو را میبرد، صدای وحشتناک برخورد باد به پنجره ها و سایه های ترسناکی که از اجسام و اشیا در خانه می افتاد همه را به یک باره مد نظر می آوردم و میترسیدم. دروغ نباشد هنوز هم میترسم. اما یک چیز است که مرا آرام میکرد، یک چیز است که تمام ترس را در تمام وجود می کشت، یک چیز است که هنوز هم به من آرامش می دهد و آن هم لالایی های مادرم است. وقتی لالایی مادرم را میشنوم، بزرگترین ترس ها هم از ذهنم پر میکشند و فقط عشق است که به سراغم می آید.

----------------------------------------------

ترس مانند بارانی بود که می بارید و من زیر آن خیس شده بودم. ناگهان احساس کردم که بارانی نمی بارد، بالای سرم را که نگاه کردم، مادرم را دیدم که چتری شده و در برابر این باران از من محافظت می کند. مادرم هر بار برایم خود را به شکلی تبدیل به چتری در مقابل باران ترس ها میکرد که بهترینش وقتی بود که برایم لالایی میخواند.

----------------------------------------------

گاهی برای آنها که مادر نداشته اند تا صدای لالایی هایش را بشنوند دلم می سوزد. با خود میگویم آنها چطور بزرگ شدند؟ چطور عشق را تجربه کردند؟ عشق واقعی تنها با وجود مادرم بود که به زندگی ام وارد شد، اما آنها چطور از این عشق بی نصیب مانده اند؟ حالا اینها همه به کنار، چطور وقتی مادری نداشتند که برایشان لالایی بخواند، ترس های شبانه شان را از یاد میبردند ؟ من هنوزم با صدای مادرم است که به خوابی عمیق فرو می روم، به خوابی که رویاهایی زیبا انتظارم را می کشند. دلم برای تمام آنها میسوزد چون لذت این خواب را نچشیده اند.

----------------------------------------------

چطور صدایش اینقدر پر مهر بود؟ من دقت کرده بودم، زمانی که به بالینم می آمد، صدایش با همیشه فرق داشت. به راستی آیا خدا به او چنین محبتی داده بود؟ وقتی مادرم برایم لالایی میخواند، گویی فرشتگان زیباترین موسیقی دنیا را برایم می سرایند. من تا به حال به مانند لالایی های مادرم را در هیچ جا نشنیده ام.

----------------------------------------------

سوالی ذهنم را درگیر کرده. مگر مادرم در وجود من چه می دید که تمام مهربانی و عمرش را فدایم کرد؟ این را بیشتر از هر وقتی می توانی در زمانی ببینی که به بالای سرم می آمد و برایم لالایی میخواند. اقرار میکنم که تا این لحظه از زندگیم ام، تاکنون هیچ کس نتوانسته به مانند آن موقع های مادرم به من مهربانی کند.

----------------------------------------------

مادرم، وقتی در وجودت بودم و از من نه ماه در بدنت مراقبت میکردی، صدای قلبت، لالایی ام شده بود. شاید برای همین است که وقتی مرا در آغوش میگیری و گوش هایم صدای قلبت را می شنود، باز هم به مانند آن موقع آرام می شوم.

----------------------------------------------

دروغ نیست اگر بگویم من راه و رسم زندگی را از لالایی های مادرم یاد گرفتم. من از کودکی، از همان وقتی که چشم به این دنیا گشودم، با صدای لالایی های مادرم قد کشیدم و کم کم بزرگ شدم. این صدا شد دلیلی برای زنده ماندن و زندگی کردنم. پس شکی هم نیست که به من راه و رسم زندگی را نشان دهد.

----------------------------------------------

مادرم، هنوز آن زمان را به یاد دارم که در قالب لالایی هایت، به من درس زندگی میدادی، به من یاد میدادی که چطور زندگی کنم و حق خود را از این دنیا بگیرم. اگر از من بپرسند، بزرگترین معلم زندگی ام را لالایی های تو خطاب می کنم.

----------------------------------------------

من انتهای خوشبختی را دیدم، حتی آن را لمس کردم. وقتی مادرم برای لالایی میخواند، تمام خوشبختی ای که از دنیا میخواستم برایم برآورده میشد.

----------------------------------------------

در صدایش مسکنی وجود داشت که وقتی آن را می شنیدم، گریه هایم بند می آمد و به خوابی عمیق میرفتم. اقرار میکنم که تاکنون خوابی به مانند خواب های آن زمان نداشتم. صدای مادرم، تمام وجود مرا به آرامش دعوت میکرد. او مرا به یک خواب عمیق میبرد، خوابی که هیچ وقت دوست نداشتم از آن بیدار شوم.

----------------------------------------------

مادر جان؛ می دانی بزرگترین افسوس زندگی ام چیست؟ اینکه صدای لالایی هایت را ضبط نکردم. چطور فکر میکردم می توان موسیقی ای به مانند لالایی هایت پیدا کرد؟ حال که رفتنت را تجربه کردم، میبینم صدای تو زیباترین صدایی بود که خدا خلق کرده بود و من قدر آن را نمی دانستم.

----------------------------------------------

وقتی که مادرت برایت لالایی می خواند، این صدا، این لالایی و این لحظات را هیچوقت از یاد نخواهی برد. به تو پیشنهادی دارم، این لالایی ها را ضبط کن، حتی اگر می توان فیلمش را بگیر. در آینده، وقتی که از همه چیز بریده بودی، وقتی که به یک خواب عمیق نیاز داشتی و دنیا خواب را از سرت گرفته بود، این صدا یا فیلم را پخش کن. به تو قول می دهم در لحظاتی اندک تمام ترس ها و نگرانی هایت فرو خواهند ریخت و در آن لحظه تنها چیزی که درونت موج میزند، آرامش است.

----------------------------------------------

اگر هر کشوری در هر نقطه از دنیا ادبیاتی خاص برای خود دارد، من همه مادران را به مانند این کشورها میدانم که آنها هم ادبیات مخصوص خود را دارند. ادبیات آنها در لالایی هاییست که می خوانند. آنها با این ادبیات فرزندشان را رشد و پرورش می دهند.

----------------------------------------------

لالایی فقط مختص کودکان نیست، این صوت زیبا، این نجواهای عاشقانه وجود مادران را هم پر از آرامش خواهد کرد. انگار خدا معجونی را در لالایی ها قرار داده که وقتی مادر برای فرزند میخواند، هر دوی آنها به آرامش می رسند.

----------------------------------------------

لازم نبود برایم آهنگی خاص بخواند یا داستانی را روایت کند، همینکه با من حرف میزد یعنی برایم لالایی میخواند. حرف هایش مثل واکسنی بود که وجود را در برابر تمام استرس ها و نگرانی ها ایمن می کرد. مادرم را می گویم، همانی که به مانند او در این جهان نیافتم.

----------------------------------------------

کودکی بود که گریه میکرد، به هیچ صراطی مستقیم نبود، صدای ناله هایش به قدری زیاد بود که گوش هر کسی را آزرده می کرد. همه از دست این کودک رنجیده بودند و هیچ راهی برای آرام کردنش پیدا نمی کردند تا وقتی که مادرش به بالین او رفت. با کمی گذشت زمان، او رفته رفته آرام گرفت. مادرش برای او لالایی میخواند. لالایی های مادرش، راز آرام شدن او بود. آن کودک، من بودم و با اینکه بزرگ شده ام اما هنوز هم به همان گونه ام. اگر کسی دلیل گریه هایم را نداند، دلیلی بی قراری هایم را نداند، کافیست مادرم بالای سرم حاضر شود و با همان صدای مهربانش دوباره لالای هایش را زمزمه کند تا آرام بگیرم.

----------------------------------------------

مادر جان، شکنجه است نبودنت. بودن من در این دنیا چه سود وقتی که تو نیستی تا برایم لالایی بخوانی؟ شنیدن صدای لالایی هایت است که هرباره به من دلیل ادامه دادن و زندگی کردن را یادآوری میکند. اکنون که دیگر نیستی، بودن من هم در این دنیا دلیلی ندارد و حتی اگر دلیلی داشته باشد، من آن دلیل را از یاد میبرم چون تو را تنها دلیل برای زندگی میدانم.

----------------------------------------------

می دانی بی صداترین ناله ها و گریه های دنیا متعلق به کیست؟ به مادران. آنها دقیقا همان وقتی که در گریه های بی صدایشان غرق هستند، برای آرام کردن گریه های کودکشان، لبخند به لب می آورند. آنها با همین لبخند و یک لالایی زیبا به سراغ فرزندشان خواهند رفت تا گریه را از او بگیرند.

----------------------------------------------

صدای لالایی مادرم، تنها صداییست که هیچوقت نمی خواهم فراموشش کنم. از تمام این دنیا و از تمام زرق و یرق هایش فقط همین صدا را میخواهم. خدایا، هیچ وقت آن را از من نگیر و سایه مادرم را همیشه بالای سرم نگه دار. آمین.

----------------------------------------------

مادر بمان، مادر هنوز گوش هایم به صدای لالایی هایت نیاز دارد، هنوز فرزندت برای بزرگ شدن به تو نیاز دارد، هنوز دنیا به مهربانی های تو نیاز دارد. کجا رفتی؟ شاید دنیایی که خدا تو را به آنجا برد، نیاز به مهربانی داشت، نیاز به آواز لالایی هایت داشت. شاید این دنیا از نعمت وجود تو پر از خوبی شده بود و زمانش رسید تا تو دنیای دیگری را زیباتر کنی.

----------------------------------------------

در گوشم زمزمه می کرد: آرام بخواب پسرکم/دخترکم، آرام بخواب که مادر مراقبت است، او همیشه کنار توست و تنهایت نمی گذارد، آرام بخواب دلبندکم و شروع به خواندن لالایی های زیبایش می کرد. مادرم، اکنون بزرگ شده ام اما آرام و قرار ندارم، دیگر آرام نمیخوابم و تنهای تنها هستم چون دیگر تو در کنارم نیستی که برایم لالایی بخوانی.

----------------------------------------------

صدایش را هیچوقت از یاد نمیبرم. این صدایی بود که من با آن دنیا را شناختم. مادرم با صدایش، به من زندگی کردن را یاد داد، عشق ورزیدن را یاد داد، خوبی کردن را یاد داد، رویا دیدن را یاد داد، بله رویا دیدن! او وقتی به بالینم می آمد و با صدایش برایم لالایی میخواند، گویی لالایی ها راهنمای خوابم میشدند تا مرا به سمت رویاهای زیبا هدایت کنند. حال چطور می توانم این صدا را یاد ببرم؟


مطالب پیشنهادی :

شعر کودکانه در مورد لالایی

متن هایی زیبا درباره عشق مادر به فرزند (2)

متن زیبا در مورد سالگرد فوت مادر


هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...