رمان عشق و احساس من (رمانی احساسی و زیبا)

رمان عشق و احساس من

عاشقانه ترین و احساسی ترین رمان های 94
 
خونه ی کدخدا تقریبا بالای روستا بود..
سرگرد جلوی یه در چوبی ایستاد..چند بار به در کوبید..صدای یه زن اومد..
--کیه؟..
سرگرد :باز کن ماه بانو..
در با صدای قیژی باز شد..معلوم بود خیلی قدیمیه ..
یه زن میانسال سبزه رو در حالی که چادر روی سرش داشت توی درگاه در ایستاد..با دیدن سرگرد لبخند زد..
سرگرد :سلام ماه بانو..مهمون ناخونده نمی خوای؟..
-- سلام پسرم..خوش اومدی..مهمون خونده و ناخونده نداره..تو که مهمون نیستی پسرم..صاحب خونه ای..بفرما تو..بفرما..
از جلوی در کنار رفت..سرگرد اشاره کرد که من اول برم تو..سرمو انداختم پایین و رفتم تو.. سرگرد هم پشت سرم اومد..
سرمو بلند کردم ..ماه بانو با لبخند زل زده بود به من..
-سلام..
صدام خیلی اروم بود ولی خداروشکر شنید..
به طرفم اومد وبغلم کرد..
--سلام دخترم..خوش اومدی..
منو از خودش جدا کرد ودوباره بهم خیره شد..
--ماشاالله ..هزار ماشاالله..چقدر خوشگلی تو عزیزم..
رو به سرگرد گفت :پسرم پس چرا خبرمون نکردی؟..
سرگرد با تعجب نگاهش کرد..من هم همینطور..
سرگرد :چه خبری ماه بانو؟..
ماه بانو با لبخند به من اشاره کرد وگفت :این قرص ماهو..شیرینیا رو تنهایی خوردین؟..مبارکت باشه پسرم..
دهان هر دوی ما باز مونده بود..
سرگرد تک سرفه ای کرد واروم خندید :ماه بانو اینجور که..
صدای مردونه ای باعث شد حرفشو قطع کنه..
--به به ببین کی اینجاست..جناب سرگرد..خوش اومدی..
برگشتیم وبه پشت سرمون نگاه کردیم..سرگرد با دیدن اون مرد لبخند گرمی زد و به طرفش رفت..
سرگرد :سلام کدخدا..
همدیگرو بغل کردن ..
-- سلام پسرم..صفا اوردی..راه گم کردی؟..
سرگرد اروم خودشو کنار کشید و گفت :اره کد خدا..اینبار رو درست گفتی..واقعا راهمونو گم کردیم..
به من اشاره کرد..کدخدا نگاهم کرد..با خجالت سرمو انداختم پایین واروم سلام کردم..
--سلام دخترم..خوش اومدی..
رو به سرگرد گفت :مبارکت باشه پسرم..نگفته بودی ازدواج کردی..اگر می دونستم میاین اینجا جلوی پاتون گاو یا گوسفند قربونی می کردم..
سرگرد خندید وگفت :نه کدخدا این چه حرفیه..من که..
اینبار صدای نازک ودخترونه ای باعث شد سرگرد ادامه نده..یه دختر جوون بود..
--سلام اقا اریا..
هر دو نگاهش کردیم..یه دختر جوون تقریبا 23 یا 24 ساله ..چشمان ابی وصورت ظریف و زیبایی داشت..یه سارافن ابی و یه جین سفید پوشیده بود..
تعجب کرده بودم..تیپش به دخترای این روستا نمی خورد..اخه وقتی داشتیم از توی روستا عبور می کردیم چند تا از دخترای اینجا رو دیده بودم..اصلا اینجوری لباس نپوشیده بودن..تیپ این شهری بود نه روستایی..
با لبخند به سرگرد زل زده بود..
سرگرد :سلام دریا خانم..نمی دونستم شما هم اینجایین..
اون دختر که اسمش دریا بود با لحن خودمونی گفت :درسته امروز رسیدم..2 روزی توی روستا هستم باز بر می گردم تهران..
سرگرد سرشو تکون داد و چیزی نگفت..
کدخدا :چرا اینجا ایستادین؟..بفرمایین تو..
به داخل اشاره کرد..ماه بانو دستشو پشتم گذاشت و تعارف کرد برم تو..سرگرد جلو رفت و منم پشت سرش بودم..
جلوی دریا ایستادم و با لبخند سلام کردم..سعی کرد لبخند بزنه..
--سلام..بفرمایین تو..
تابلو بود لبخندش مصنوعیه..حتی مادرش هم اینو فهمید..چون سریع گفت :برو تو دخترم..تعارف نکن..دریا مادر برو چای بیار..مهمونامون خسته ن..
توی دلم گفتم :ای کاش خسته بودیم رسما داریم میمیریم..
جلوی در وایساده بودم و نمی دونستم کجا بشینم که سرگرد صدام زد..
-بهار بیا اینجا..
به کنارش اشاره کرد..کدخدا و ماه بانو با لبخند نگاهمون کردن..زیر نگاه خیره ی اونا سرخ شده بودم..
کنار سرگرد نشستم..
ماه بانو :خوشبخت بشین ایشاالله..
از همون بدو ورودمون به خونه ی کدخدا اهالیه این خونه درموردمون اشتباه برداشت کرده بودن..فکر می کردن من و سرگرد زن وشوهریم..
به سرگرد نگاه کردم تا ببینم چیزی میگه یا نه؟.. ولی برعکس داشت لبخند می زد..
خواستم اروم زیر لب بهش یه چیزی بگم که نامحسوس زد به بازوم که این کارش یعنی هیچی نگو..
منم خفه شدم..چرا بهشون نگفت ما زن وشوهر نیستیم؟..
کدخدا :خب از اینورا..تعریف کن پسرم..
همون موقع دریا با سینی چای وارد شد..جلوی پدرش گرفت و بعد هم مادرش..تا اینکه به سرگرد رسید.. لبخند زد وسینی چای رو گرفت جلوش..حالا چرا من انقدر به این توجه می کنم؟..بی خیال بهار..
سرگرد تشکر کرد وچای رو برداشت..اون هم زیر لب گفت :خواهش می کنم نوش جونتون..
بعد سینی رو گرفت جلوی من ولی یه بفرما نزد..منم چای رو برداشتم و با لبخند ازش تشکر کردم ولی اون فقط یه لبخند کمرنگ تحویلم داد..
چیزی ازت کم نمیشه که به منم بگی نوش جان..چطور فقط بلده به سرگرد بگه؟..مشکوک می زدا..
کنار مادرش نشست و نگاه کوتاهی به من انداخت .. همین که سرگرد شروع کرد به حرف زدن نگاهش چرخید روی اون و بهش خیره شد..
سرگرد :دیروز من و خانمم توی جاده بودیم و داشتیم می اومدیم روستا که تصادف کردیم..تک و تنها توی دره افتاده بودیم و کسی نبود که نجاتمون بده..من راه رو بلد بودم برای همین تونستیم خودمونو برسونیم به روستا..خلاصه ش همین بود..
بقیه که جای خود.. یکی بیاد منو جمع کنه..گفت من و خانمم؟!!!!با کی بود؟..
خب دیوونه به غیر از تو و سرگرد مگه کس دیگه ای هم توی دره افتاده بود؟..یعنی با من بود؟..به من میگه خانمم؟..
دهانم باز مونده بود..زیر چشمی نگاهم کرد..دوباره نامحسوس زد به بازوم که یعنی دهانتو ببند داری سوتی میدی..
خودمو جمع و جور کردم و رو به بقیه یه لبخند زور زورکی زدم..ولی خداییش هنوز تو شوک بودم..سر در نمی اوردم چرا میگه من زنشم؟!..

ماه بانو همون اول که اریا گفت تصادف کردیم اروم زد تو صورتش..دریا هم نگاهش نگران شد ولی هنوز به سرگرد نگاه می کرد..
کدخدا با نگرانی گفت :عجب اتفاقی..پسرم الان سالمین؟..خدایی نکرده چیزیتون نشد؟..
سرگرد لبخند کمرنگی زد وگفت :نه..فقط بازوم کمی زخمی شد و پای خانمم درد گرفت..خداروشکر اسیب جدی ندیدیم..
ای خدا باز این گفت خانمم..خب نگو جانه من..همین که میگفت خانمم یه حالی می شدم..خوب بود ولی گنگ بود..
کدخدا :خداروشکر که چیزیتون نشده..زنگ می زنم دکتر بیاد اینجا..
گوشی رو برداشت و شماره گرفت..
اروم کنار گوش سرگرد گفتم :اینا مگه تلفن هم دارن؟..
زیر لب گفت :اینجا و مطب دکتر و مدرسه و یه چند جای دیگه تلفن دارن.. ولی همه ی اهالی ندارن..
سرمو تکون دادم..به تک تکشون نگاه کردم..کدخدا داشت شماره می گرفت..ماه بانو با لبخند نگاهمون می کرد ..منم به روش لبخند زدم..ولی دریا..اوا چرا اخماش تو همه؟..من میگم این مشکوک می زنه ها..حتما یه چیزیش هست..
رو به سرگرد گفت :نگفته بودین ازدواج کردین؟..شوکه شدیم..
توی دلم گفتم : خود منم خبر نداشتم با این ازدواج کردم چه برسه به شما..
ولی خداییش شوکه شده بودا..اینو راست می گفت..قشنگ معلوم بود..
سرگرد :همه چیز یهویی شد..من که همیشه تو ماموریتم..همه ی کارا رو مادرم انجام داد..
دریا لبخند زد وگفت :پس ازدواجتون سنتی بوده نه عاشقانه درسته؟..
سرگرد سکوت کرد..مونده بودم چی می خواد جواب بده؟..من که کلا تماشا چی بودم..دکور کنار نشسته بودم..خودش می برید و می دوخت و می کرد تنم..خوبه چند دقیقه ی دیگه بگه بچه هم داریم گذاشتیم پیش مادرم یه وقت تو راه خسته نشه..اگه اینو می گفت که دیگه اخرش بود..
چاییم داشت یخ می کرد..این دل منم قیلی ویلی می رفت از بس گرسنه م بود..یه قلوپ خوردم..اخی چه گرمه..می چسبه..
سرگرد بعد از چند لحظه سکوت با لحن جدی گفت :اتفاقا برعکس..ازدواجمون کاملا عاشقانه بود..
با این حرفش چای جست تو گلوم .. به سرفه افتادم..یه قلوپ دیگه از چای خوردم تا بهتر بشم..چندتا سرفه کردم بهتر شدم..
هنوز حالم جا نیومده بود که اینبار یه چیزی گفت که دیگه رسما داشتم پس میافتادم..
سرگرد رو به من با لحن نگرانی گفت :چی شد عزیزم؟..
به کل سرفه کردن فراموشم شد..چشمام از زور تعجب گرد شد..نگاهش کردم..چی گفت؟؟؟؟!!!!!..عزیزم؟؟!!
تعجبم رو که دید اروم ابروشو انداخت بالا .. سریع رومو برگردوندم و سعی کردم لبخند بزنم ..خدا کنه شبیه ش بوده باشه..دیگه تا همین قدر بلدم ..
اروم گفتم :خوبم..مرسی..یه دفعه چای جست تو گلوم..
ماه بانو با لبخند گفت :از زور شرمه دخترم..همین که شوهرت گفت ازدواجتون عاشقانه بوده چایی پرید تو گلوت..خدا حفظتون کنه..خداوکیلی خیلی به هم میاین..
زیر لب تشکر کردم ..سرگرد هم لبخند زد و تشکر کرد..
نگاهم به دریا افتاد..تا دید دارم نگاهش می کنم روشو برگردوند..صورتش چیزی رو نشون نمی داد..کلا من از اول به این شک کرده بودم..نمی دونم چرا..
کدخدا گوشی رو گذاشت و رو به سرگرد گفت :همه ش اشغال می زد..انقدر گرفتم تا جواب داد..گفت تا نیم ساعت دیگه میاد ..مثل اینکه سرش یه کم شلوغه..
--ممنونم کدخدا..راضی به زحمتت نبودم..لطف کردی..
--این حرفا چیه پسرم؟..وظیفه مو انجام میدم..هنوز یادم نرفته که چه کارایی برای این روستا انجام دادی..بهت مدئونم..
--مدئون نیستی کدخدا..همه ی کارای من بی منت بود..
--از بس بزرگواری پسرم..زنده باشی..
داشتم با دقت به حرفاشون گوش می کردم..سرگرد برای این روستا چکار کرده؟..حتما کار مهمی کرده که کدخدا میگه بهش مدئونه..
ماه بانو از جاش بلند شد وگفت :حتما از دیروز چیزی نخوردین..میرم براتون غذا بیارم..پاشین بریم اتاق بغلی.. اونجا راحت ترین ..
سرگرد رو به کدخدا گفت :با اجازه کدخدا..
--برو پسرم..راحت باش..
از جاش بلند شد و منم بلند شدم..ماه بانو جلو می رفت ما هم پشت سرش..
سرگرد :ماه بانو خودتو به زحمت ننداز..
--زحمتی نیست پسرم..این چه حرفیه؟..
از توی بالکن رد شدیم ..جلوی یه در ایستاد و بازش کرد..
--بفرمایین..
هر دو تشکر کردیم و رفتیم تو..
ماه بانو :الان براتون غذا میارم..راحت باشین..خونه ی خودتونه..
از اتاق رفت بیرون ..مستاصل وسط اتاق ایستاده بودم..سرگرد نشست وبه پشتی تکیه داد..
منم داشتم اطرافمو نگاه می کردم..چیز زیادی توی اتاق نبود..دوتا کمد قدیمی و یه صندوق بزرگ کناردیوار بود..
یه طاقچه ی کوچیک هم سمت راست بود که یه پارچه ی ترمه دوزی شده هم روش انداخته بودن و یه اینه ی بزرگ هم روش بود..2 جفت پشتی هم کنار دیوار گذاشته بودن..
--بیا بشین..خسته نشدی از بس وایسادی؟..
نگاهش کردم..با دیدنش یاد حرفای چند دقیقه پیشش افتادم..رو به روش نشستم و با اخم زل زدم بهش..

تو سکوت با همون اخم فقط نگاهش می کردم..
سرگرد :چیه؟..چرا اخم کردی؟..
- اون حرفا چی بود به کدخدا و زنش زدین؟..
ابروشو انداخت بالا وگفت :کدوم حرفا؟..
ای خدا ببین چجوری خودشو می زنه به کوچه ی علی چپ..بیا بیرون بابا بن بسته..
-یعنی شما نمی دونی؟..ما کی با هم ازدواج کردیم که من خودم خبر ندارم؟..
خیلی ریلکس شونه ش رو انداخت بالا وگفت :هیچ وقت..
-خب پس اون حرفا برای چی بود؟..
--یعنی تو نفهمیدی؟..
با تعجب گفتم :چی رو؟..
-- خودت که دیدی از همون اول که وارد خونه شدیم من و تو رو بستن به هم و گفتن مبارکه..ایشاالله به پای هم پیر بشین..
-خب گفتن که گفتن..شما هم می گفتی اشتباه شده..
پوزخند زد وگفت :به همین راحتی؟..
-از اینم راحت تر..
--د اخه چرا بچگانه فکر می کنی؟..من اگر می گفتم نه این دختر خانم که با منه زنم نیست ..اونا نمی گفتن پس کیه تو میشه که با خودت اوردیش؟..بعد من بگم متهم بوده حالا ازاد شده منم با خودم برش داشتم اوردم پیک نیک..اگر نمی گفتم زنمی توی کل روستا حرف می پیچید که سرگرد با یه دختر پاشده اومده روستا..اونوقت من چی جواب بدم؟..بگم متهم بودی خوبه؟..بگم بهمون حمله شده بود خوبه؟..یا اینکه بگم..
نفسشو داد بیرون وگفت :استغفرالله..اول به جوانب فکرکن بعد بگو کارم اشتباه بوده..
داشتم به حرفاش فکر می کردم..خب از این دید راست می گفت..اگر نمی گفت ما زن و شوهریم هزار جور حرف برامون در میاوردن..حالا منو نمی شناسن ولی معلومه سرگرد رو خیلی خوب می شناسن..
-خب..خب از این نظر باهاتون موافقم..ولی ..
--ولی چی؟..
نگاهش کردم وگفتم :هیچی..حالا باید چکار کنیم؟..
به صورتش دست کشید وخواست حرف بزنه که در اتاق باز شد ..ماه بانو با یه سینی غذا اومد تو..با لبخند نگاهمون کرد وسینی رو گذاشت جلومون..
--قابل تعارف نیست..بفرمایید..نوش جانتون..
-ممنونم ماه بانو خانم..زحمت کشیدید..
سرگرد:دستت درد نکنه ماه بانو..این همه غذا رو کی بخوره؟..چرا خودتو به زحمت انداختی؟..
--زحمتی نبود پسرم..نگو اینو..تا از دهن نیافتاده بخورید..با اجازه..
از اتاق رفت بیرون..به سرگرد نگاه کردم..
-چه زن مهربونیه..
--اره..کدخدا خودش هم مرد خوبیه..
داشت لقمه می گرفت..تو فکر بودم..به دریا و نگاه هاش فکر می کردم..دوست داشتم از اونم بدونم..
غرق فکر بودم که دستشو گرفت جلوم..به خودم اومدم و با تعجب به دستش نگاه کردم..
یه لقمه ی بزرگ برام گرفته بود..
--بخور..دلت هنوز درد می کنه؟..
لقمه رو از دستش گرفتم..داشت نگاهم می کرد..نگاهم که بهش افتاد سرشو چرخوند و مشغول شد..
-کم..
-- غذا بخوری بهتر میشی..گرسنگی به معده ت فشار اورده..دوغ نخور..ماستش کمی ترشه..اب بخوری بهتره..
زیر چشمی نگاهش کردم..سرش پایین بود..یعنی نگرانمه؟..اگر نبود که این همه سفارش بهم نمی کرد که اینو بخور اونو نخور..
وقتی دید حرکتی نمی کنم..سرشو بلند کرد ونگاهم کرد..
--پس چرا نمی خوری؟..
لبخند کمرنگی زدم ولقمه رو به دهان بردم..گاز کوچیکی بهش زدم..کتلت بود..مزه ش عالی بود..شاید هم چون..چون..
نگاهش کردم..مشغول خوردن بود..اروم اروم غذا می خورد..
اینبار با اشتها به لقمه م گاز زدم..لقمه ای که سرگرد برام درست کرده بود..واقعا هم مزه داد..
لقمه م که تموم شد..کمی پلو ریخت توی بشقاب و خورشت قرمه سبزی هم ریخت روش..
ماه بانو سنگ تموم گذاشته بود..حتما برای ناهارشون درست کرده..حالا ما هم شده بودیم مهمون ناخونده ونشسته بودیم سر سفره شون..ولی دست پختش عالی بود..

بشقاب رو گذاشت جلوم..هیچی نمی گفت..من هم که از این همه توجه ذوق مرگ شده بودم کلا ساکت نشسته بوم و غذامو با اشتها می خوردم..
یه دفعه یه اخ گفت و دستشو گرفت به بازوش..
با نگرانی نگاهش کردم..
-چی شد؟..
با ناله گفت :دستم..نمی دونم چرا یه دفعه تیر کشید..
-وای خدا..درد دارین؟..
--اره..
-کدخدا گفت دکتر تا نیم ساعت دیگه میرسه..فکرکنم یک ربعش رفته..الانا دیگه پیداش میشه..می تونی تحمل کنی؟..
تموم مدت که حرف می زدم نگاهم می کرد..لبخندی محو روی لباش نشسته بود..هیچی نمی گفت..
منم سکوت کرده بودم ..چرا لبخند می زنه؟..
انگار سوالی که توی ذهنم به وجود اومده بود رو شنید..
-- وقتی نگران میشی قیافه ت واقعا دیدنی میشه..
با تعجب نگاهش کردم..دهانم باز موند..با من بود؟..
تک سرفه ای کردم و زیر لب گفتم :چی؟..مگه چجوری میشه؟..
-نترس زشت نمیشی..
بیشتر تعجب کردم..زشت نمیشم؟..خب اگه زشت نمیشم یعنی..یعنی..
این چرا امروز اینجوری می کنه؟..از وقتی به هم محرم شده بودیم انگار رفتارش یه کوچولو تغییر کرده بود..
راحت تر باهام حرف می زد..
نمی دونم چرا دوست نداشتم ادامه بده..
مسیر حرف رو عوض کردم وگفتم:اون موقع ماه بانو اومد تو و نتوستید جواب سوالمو بدید..حالا می خواین چکار کنید؟..
دستش هنوز روی شونه ش بود..
-- بعد از اینکه دکتر اومد و رفت..به نوید زنگ می زنم و میگم کجاییم..اون این روستا رو می شناسه..
-نوید همون اقایی بودن که اون روز باهاتون اومده بود ستاد؟..
--اره خودشه..سروان نوید محبی..پسر خاله ی من هم هست..
سرمو تکون دادم وگفتم :پس امشب میاد دنبالمون؟..
چند لحظه نگاهم کرد..چیزی نگفت..
بالاخره سکوت رو شکست ..
سرگرد :نمی دونم..زنگ می زنم معلوم میشه..
تو دلم گفتم :هنوز تا شب خیلیه..حتما می تونه بیاد دونبالمون..
وای خدا یعنی میشه؟..دلم برای مامان تنگ شده..از طرفی هم خیلی نگرانشم..
*******
دکتر اومد و زخم سرگرد رو معاینه کرد..خداروشکر عفونت نکرده بود..یه سری دارو که بیشترش پماد بود براش نوشت که یکی از پماد ها همراهش بود..گفت باید قبل از پانسمان روی زخمش مالیده بشه..
به خاطر سوختگی زخم جوش خورده بود و خونریزی نداشت..ولی جاش می سوخت و درد می کرد که با وجود این پماد طبق توصیه ی دکتر این سوزش ودرد رفع می شد..
بعد از رفتن دکتر..سرگرد رفت که به سروان محبی زنگ بزنه..من هم توی اتاق نشسته بودم..
بعد از ناهار حالم بهتر شده بود..دوست داشتم یه کم بخوابم..چشمام می سوخت..
تازه دراز کشیده بودم و چشمام داشت گرم می شد که در اتاق باز شد..

چشمامو باز کردم و یه ضرب تو جام نشستم..دریا تو درگاه در ایستاده بود..به روش لبخند زدم که اونم با لبخند کمرنگی جوابمو داد..
وارد اتاق شد و درو بست..رو به روم نشست..
--مزاحمت که نشدم؟..
تو دلم گفتم :شده باشی هم باید بگم نشدی..اینم سواله می پرسی؟..
لبخند زدم وگفتم :نه این چه حرفیه؟..من و سر..یعنی من واریا مزاحمتون شدیم..باید ببخشید..
لبخند کجی نشست روی لباش..
--نه این چه حرفیه؟..اقا اریا اینجا صاحب خونه ن..
از نگاه هاش هیچ خوشم نمی اومد..رو لباش لبخند بود ولی نگاهش..یه جور دیگه بود..دوستانه نبود..
-ممنونم..لطف دارید..
--نه لطف نیست..حقیقت رو گفتم..میشه بدونم چجوری با هم اشنا شدید و کار به عشق وعاشقی رسید؟..البته یه وقت فکر نکنید دختر فضولی هستم..محض کنجکاوی پرسیدم..خیلی دلم می خواد بدونم سرگرد رادمنش سخت ومغرورچطور عاشق شده؟..
حالا خوب شد..چه جوابی به این دختره ی سمج بدم؟..حالا خوبه فضول نیست اینو پرسید اگر خدایی نکرده می خواست فضولی کنه دیگه چی ازم می پرسید؟..
انگار خیلی رو سرگرد شناخت داره که درموردش اینجوری حرف می زنه..
لبخند مصلحتی زدم وگفتم :نه خواهش می کنم..خب می دونید..مادر من با مادر اریا دوست بود..یه دوستی دیرینه..با هم رفت وامد داشتیم .. بین این رفت وامد ها من و اریا همدیگرو دیدیم و ..دیگه اینکه اریا به مادرش گفت و ایشون هم با مادرم حرف زدن و نظرمنو خواستن..منم چون دوستش داشتم قبول کردم..بعد که اومدن خواستگاری اریا بهم گفت عاشقمه..اینجوری شد که ما عاشقانه با هم ازدواج کردیم..

اره جون خودت..یه ازدواج عاشقانه ای داشتیم که نمونه ش رو تو کل دنیا پیدا نمی کنی..منتها ازنوع صیغه ایش اونم درست وسط جنگل بین یه مشت حیوونه وحشی ودرنده..کلا رمانتیک تر از این امکان نداشت..
--چه جالب..یعنی اقا اریا با یه نگاه عاشق شدن؟..عجیبه..هیچ وقت فکر نمی کردم چنین مرد سخت و نفوذناپذیری با یه نگاه دل ودینشو ببازه وعاشق بشه..
فقط با لبخند بزرگی نگاهش کردم وسرمو تکون دادم..یه چیزی این وسط برام سوال بود که نمی تونستم ازش نپرسم..
-شما از کجا انقدر خوب اریا رو می شناسید که میگین سخت و غیرقابل نفوذه؟..
همچین ذوق کرد انگار بهش تی تاپ دادم..
اروم خندید وبا همون صدای ظریفش گفت :می دونی اوایل اقا اریا زیاد می اومد روستا..ماهی 2 یا 3بار..برای همین من زیاد می دیدمش..اکثر اوقات هم نمی موند..صبح می اومد یه سر به اهالی می زد و یه ناهار خونه ی ما می خورد ومی رفت..کم کم به اخلاقش واقف شدم و فهمیدم مرد مغرور وجدیه..
با اون چشمای ابیش زل زد به منوگفت :البته با من خوب رفتار می کرد..یعنی مغرور بود ولی جدی نبود..کم کم حس کردم باهاش احساس صمیمیت می کنم..به نظرم یه مرد..
جفت پا پریدم وسط حرفشو با لبخند گفتم :مثل برادر دیگه؟..
دهانش باز موند..کلا حرف تو دهنش ماسید..
یه کم نگاهم کرد وگفت :خب..چطور بگم..مثل برادر که نه..ولی..ازش خوشم اومده بود..مگه می شد ادم از چنین مردی خوشش نیاد..
دستمو زدم زیر چونه م وانگار که دارم به یه داستان جذاب گوش میدم لبخندمو حفظ کردم وگفتم :خب..چه جالب..بقیه ش چی شد؟..

خشکش زده بود..
اخه تازه دستگیرم شده بود دردش چیه..طبق اون چیزی که از سرگرد در مقابل دریا دیدم و به رفتارش توجه کردم دیدم اصلا هم با دریا صمیمی نیست..حتی اخم هم بهش نمی کرد..خیلی معمولی بود..
ولی از همون اول که دریا رو دیدم با نگاه هایی که به سرگرد مینداخت یه حدسایی زده بودم ولی به روم نمی اوردم..چون شک داشتم که درست باشه..
ولی حالا که خودش اعتراف کرده بود .. از همون اول هم سر حرفو باز کرد تا برسه به اینجا ..شصتم خبر دار شد که قصدی داره..
منتها نمی دونست که من زن واقعیه سرگرد نیستم و این حرفاش تاثیری روی من نداره..پس بذار بگه..گوش مفت گیر اورده دیگه..

لبخند مصنوعی زد وگفت :شما که ناراحت نمیشین من اینا رو میگم؟..
-نه عزیزم..ادامه بده..
--خب..اره دیگه..ازش خوشم اومده بود..دوست داشتم یه جوری توجهشو جلب کنم..نمی دونستم از چه جور دختری خوشش میاد وگرنه سعی می کردم همونطور رفتار کنم..به خاطر رشته ی تحصیلیم تهران زندگی می کنم..توی خوابگاه هستم و کمتر میام روستا..ولی روزهایی هم که اون می اومد سعی می کردم یه جوری خودمو برسونم اینجا..ولی باز هم می دیدم که بهم بی توجهه..هر چی جلوش خودی نشون می دادم بی فایده بود..هه..تا الان که بعد از 1 ماه اومده و میگه که ازدواج کرده..

دیگه لبخند نمی زدم..درسته زن سرگرد نیستم ولی این دختره هم زیادی رو داشت که در حضور من با وجود اینکه پیش خودش فکر می کنه من زن واقعیه سرگردم این حرفا رو بهم می زد..
هه..قصدش چی بود؟..اینکه بگه من شوهرتو دوست داشتم و الانم دوستش دارم تو اونو ازم گرفتیش؟..مثلا می خواد اختلاف بندازه بینمون؟..درسته زنش نیستم ولی..ولی..
ولی چی؟..احساسم..حسی که دارم..
وقتی جملات اخرشو شنیدم یه لحظه حس کردم زن سرگردم و اینی هم که جلوم نشسته به شوهرم نظر داره..درسته از قبل سرگرد رو دوست داشته..ولی الان..همه چیز فرق می کرد..
چی فرق می کنه بهار؟..مگه زنشی؟..خیالات ورت داشته؟..
نه..زنش نیستم ولی محرمش که هستم؟..الان حکم زنشو دارم..زن موقت..زن 5 روزه..در هر حال زنش محسوب میشم..مدرکی ندارم..مهری توی شناسنامه م نخورده..اسمی ثبت نشده..ولی خدای بالا سر شاهد ما بود..توی اون جنگل..بین اون درختا..ما کنارهم به همدیگه محرم شدیم..
درسته همه ش به خاطر اعتقاداتمون بود..اینکه نمی دونستیم تا چه مدت گرفتاریم..میرسیم روستا یا نه؟..راهو درست اومدیم ؟..بازم من باید اویزون سرگرد بشم و بهش دست بزنم یا نه؟..
همه ی این شاید ها باعث شد ما به هم محرم بشیم..پس من زنشم..اره..الان بهش محرمم..پس نمی تونم سکوت کنم..
حالا نه به اون غلظت که زن دائم عکس العمل نشون میده ولی یه کوچولو که ایرادی نداره..عقده هام هم خالی میشه..

به خودم اومدم..از کی تاحالا تو فکرم..بهش نگاه کردم..با لبخند بزرگی زل زده بود به من..
به روی خودم نیاوردم و منم یه لبخند گرم تر و پررنگتر تقدیمش کردم..
خیلی ریلکس گفتم :اهان..کی اینطور..اونوقت الانم همون حس رو داری؟..
بدون اینکه مکث بکنه جواب داد :اره..هنوزم حسم همونه..
سعی کردم لبخندمو همونجوری حفظ کنم..
-با وجود اینکه می دونی اریا ماله منه؟..با وجود اینکه اریا زن داره و زنش هم من هستم؟..می دونی که ما عاشق همیم؟..میمیرم براش..بعد از مادرم اون تنها کسی که دارم..با دنیا هم عوضش نمی کنم..اون هم منو می خواد..دوستم داره..بارها بهم گفته که چشمش دنبال هیچ دختری جز من نبوده..گفته که از دخترای اویزون خوشش نمیاد و عاشق من شد چون برای شخصیتم ارزش قائل بودم..ما همدیگرو می پرستیم..انقدرکه نمی تونی تصورشو بکنی..پس عزیزم نگاهتو درویش کن یا اگر هم نتونستی منحرفش کن یه طرف دیگه..نگاه سوء به شوهر من نداشته باش..هم درست نیست چون اون متاهله..هم اینکه اخرش خودت ضایع میشی واسه روحیت خوب نیست..پس حالا که هیچ حرفی زده نشده وهیچ اتفاقی هم قبلا نیافتاده بهتره همینطور هم بذاری باقی بمونه..
ابرومو انداختم بالا و با همون لبخند گفتم :برات دعا می کنم یه شوهر خوب گیرت بیاد..می دونم که میاد..

بهت زده نگاهم می کرد..از طرفی هم از زور خشم سرخ شده بود..حرفای کلفتی بهش زده بودم ولی حقش بود..تا اون باشه به شوهر مردم نظر نداشته باشه..منو هم جو گیرفته بودا..

سریع از جاش بلند شد وبه طرف در رفت..قبل ازاینکه بره بیرون روشو برگردوند ونگاهم کرد با خشم گفت :هه..عاشقته؟..خوبه..خوش باشین..حیف من که به خاطر اون خواستگارامو رد می کردم..چون فکر می کردم یه روز قدم جلو میذاره..ولی می بینم اون لیاقت منو نداشت..خلایق هر چه لایق..
سرمو تکون دادم و گفتم :دقیقا..با جمله ی اخرت کاملا موافقم..خلایق هر چه لایق..ایشاالله یه دونه خوبش قسمتت بشه..جوری که به مال کسی چشم نداشته باشی..

دیگه داشت منفجر می شد..رسما شستمش و انداختمش رو بند خشک بشه..
اونم کاملاااااا محترمانه..
از اتاق رفت بیرون و درو هم پشت سرش محکم بست..
دختره مشکل داره..یه چیزیش میشه..
دوباره دراز کشیدم و به 5 دقیقه نکشید که خوابم برد..
*******
--الو..
-الو..سلام نوید..
نوید با صدای بلند داد زد :اریا..تویی پسر؟..خوبی؟..کجایی؟..
-- خوبم..الان روستای زراباد هستیم..
-اونجا چکار می کنی؟..از دیروز کجا غیبت زده؟..می دونی بچه های ستاد چندبار مسیر دادگاه تا بیمارستان رو گشتن؟..ولی اثری ازتون پیدا نکردیم..
--بعد که دیدمت مفصل برات تعریف می کنم..فقط تا همین قدر بدون کیارش و دارو دسته ش دنبال من و بهار هستن..ما رو زنده می خوان..
--چی؟..بازم اون نامرد؟..
-اره..امشب می تونی یه ماشین بفرستی دنبالمون؟..
--من که تو ماموریتم..دارم میرم..بذار بپرسم بهت میگم..چند لحظه گوشی؟..
-باشه..
بعد از چند لحظه سکوت.. نوید جواب داد :اریا امشب امکانش نیست..
-چرا؟!..
--یکی از کوه های نزدیک روستا ریزش کرده..راه رو بسته..راه میانبر هم که همون جاده باریکه ست از زور تردد بسته شده..بچه ها اطلاع دادن تا فردا ظهر راه باز میشه..می تونی صبر کنی؟..خودم فردا میام دنبالتون..
اریا سکوت کوتاهی کرد ..
-باشه..ما اینجا جامون امنه..از خونه بیرون نمیریم..قبل از حرکت یه تماس با اینجا بگیر..
--باشه حتما..خیلی خوشحال شدم که سالمی..خاله نگرانته..
-باهاش حرف زدی؟..
--نه با مامان حرف زدم..گفت هر وقت تونستی بهش زنگ بزنی..درضمن گفتم رفتی ماموریت اصفهان..یه وقت سوتی ندی..
-باشه..برسم تهران زنگ می زنم..دیگه با من کاری نداری؟..
--نه مواظب خودت باش..من فردا ظهر اونجام..
-باشه..خداحافظ..
--خداحافظ..

گوشی را قطع کرد..در دل گفت :خب اینم از این..خیالم از این بابت راحت شد..
از جایش بلند شد..کدخدا بیرون بود..ماه بانو توی اشپزخانه مشغول رسیدگی به کارهایش بود..
به طرف اتاقی که بهار در ان بود رفت..ولی با شنیدن صدای گفت و گویی که از داخل اتاق می امد همانجا پشت در ایستاد ..به حرف های انها گوش می داد..

( بهار :اهان..کی اینطور..اونوقت الانم همون حس رو داری؟..
دریا :اره..هنوزم حسم همونه..
بهار : با وجود اینکه می دونی اریا ماله منه؟..با وجود اینکه اریا زن داره و زنش هم من هستم؟..می دونی که ما عاشق همیم؟..میمیرم براش..بعد از مادرم اون تنها کسی که دارم..با دنیا هم عوضش نمی کنم..اون هم منو می خواد..دوستم داره..بارها بهم گفته که چشمش دنبال هیچ دختری جز من نبوده..گفته که از دخترای اویزون خوشش نمیاد و عاشق من شد چون برای شخصیتم ارزش قائل بودم..ما همدیگرو می پرستیم..انقدرکه نمی تونی تصورشو بکنی..پس عزیزم نگاهتو درویش کن یا اگر هم نتونستی منحرفش کن یه طرف دیگه..نگاه سوء به شوهر من نداشته باش..هم درست نیست چون اون متاهله..هم اینکه اخرش خودت ضایع میشی واسه روحیت خوب نیست..پس حالا که هیچ حرفی زده نشده وهیچ اتفاقی هم قبلا نیافتاده بهتره همینطور هم بذاری باقی بمونه..
برات دعا می کنم یه شوهر خوب گیرت بیاد..می دونم که میاد..)

مات و مبهوت پشت در ایستاده بود..خشکش زده بود..باورش نمی شد بهار اینها را گفته باشد..

( دریا :هه..عاشقته؟..خوبه..خوش باشین..حیف من که به خاطر اون خواستگارامو رد می کردم..چون فکر می کردم یه روز قدم جلو میذاره..ولی می بینم اون لیاقت منو نداشت..خلایق هر چه لایق..
بهار:دقیقا..با جمله ی اخرت کاملا موافقم..خلایق هر چه لایق..ایشاالله یه دونه خوبش قسمتت بشه..جوری که به مال کسی چشم نداشته باشی..)

سریع از پشت در کنار رفت و به اطرافش نگاه کرد..چشمش به کمدی افتاد که سمت راستش بود..پشت ان مخفی شد..
در با صدای بلندی بسته شد و بعد از چند لحظه صدای در خانه را شنید..فهمید دریا از اتاق بیرون امده..
توان حرکت نداشت..با شنیدن حرف های بهار با اینکه می دانست مصلحتی انها را به زبان اورده ولی همین جملات..کلمات..واژه های پر معنا باعث شده بود قلبش نا ارم گردد
..همان حس..همان ترس دوباره به دلش افتاد..شیرین بود..ترسی امیخته با هیجان..هیجانی که بی قرارش می ساخت..
از پشت کمد بیرون امد..به طرف اتاق رفت..دستانش لرزش خاصی داشت..نفس عمیق کشید و در را باز کرد..
قدمی به داخل گذاشت..نگاهش دور اتاق را کاوید و روی بهار خیره ماند..
گوشه ی اتاق دراز کشیده بود وبه خواب رفته بود..
با دیدن او حسش قوی تر شد..لبخند زد..نگاهش بی قرار بود..به طرفش رفت..کنارش نشست..به او خیره شد..
هنوز هم صدای بهار در سرش می پیچید..(می دونی که ما عاشق همیم؟..میمیرم براش..بعد از مادرم اون تنها کسی که دارم..با دنیا هم عوضش نمی کنم..با دنیا هم عوضش نمی کنم..با دنیا هم عوضش نمی کنم)
خودش به خوبی واقف بود که همه ی حرف های بهار تنها از روی اجبار بوده است..ولی دوست نداشت این را باور کند..
عقلش می گفت درست نیست..ولی قلبش خلاف ان را می گفت..
به صورت زیبای او خیره شد..در خواب معصومانه تر جلوه می کرد..
دستش را جلو برد..

با نوک انگشتانش صورت او را نوازش کرد..پلک بهار لرزید..اریا دستش را عقب کشید..بهار ارام چشمانش را باز کرد..
همان موقع تقه ای به در اتاق خورد..بهار با دیدن اریا در جایش نشست..
اریا :بفرمایید..
در اتاق باز شد ..ماه بانو بود..
با لبخند رو به ان دو گفت :حموم رو گرم کردم..یه دوش بگیرید حالتون بهتر میشه..
رو به بهار گفت :دخترم یه دست از لباس های دریا رو برات گذاشتم کنار..از حموم اومدی اونا رو بپوش..تن نکرده ست..
بهار با لبخند گفت :چرا زحمت کشیدید ماه بانو خانم..دستتون درد نکنه..
--دخترم تعارفو بذار کنار..اینجا راحت باشین..بااجازه..
از اتاق بیرون رفت..
*******
همین که ماه بانو ازاتاق رفت بیرون رو به سرگرد گفتم :رو صورت من مگس یا پشه نشسته بود؟..
با تعجب گفت :نه..من که چیزی ندیدم..چطور؟..
شونمو انداختم بالا وگفتم :نمی دونم..حس کردم یه چیزی رو صورتمه..گفتم شاید مگسه مزاحم شده..
سرگرد اخماشو کشید تو هم و تک سرفه کرد..
--چرا مزاحم؟..
-اخه تازه خوابم برده بود..اون موقع که دریا اومد و نذاشت بخوابم..حالا هم نمی دونم چی رو صورتم بود یه دفعه ازخواب پریدم..بر مردم ازار لعنت..ولی من مطمئنم مگس بوده..
با لحن جدی گفت :به جای این حرفا بلند شو برو یه دوش بگیر..بعد هم من برم..
به بازوش اشاره کردم وگفتم :شما که بازوت زخمه چطوری می خوای بری حموم؟..
-تو به اونش کار نداشته باش..
اخماش حسابی تو هم بود..چش شده؟..
-چیزی شده؟..
نگاهم کرد وگفت :نه..
-اخه..لحنتون..باشه من رفتم..
سریع گفت :کجا؟..
این چرا اینجوری می کنه؟..
-ای بابا..حموم دیگه..
--خیلی خب برو..
زیر لب گفتم :نمی گفتی هم می رفتم..
--چیزی گفتی؟..
از جام بلند شدم وبه طرف در رفتم..
زیر لب غریدم :نخیر..
بعد هم ازاتاق اومدم بیرون..
اینم یه چیزیش میشه ها..
با این اخلاق خوشگلش چطوری دریا خاطرخواهش شده ؟..
*******
از حموم اومدم بیرون..لباسای دریا اندازه م بود..یه تونیک سبز ویه جین سفید..موهامو توی حوله پوشونده بودم..
حمام توی حیاط درست روبه روی اشپزخونه بود..حیاطشون نسبتا بزرگ بود..
صدای مرغ و خروس می اومد..حتما اینام مرغ و خروس دارن..بعد بیام یه سر بزنم..
همیشه همین طور بودم..اول که وارد یه جایی می شدم خجالت می کشیدم و رودروایسی داشتم ولی همین که یکی دو ساعت می گذشت کاملا خودمونی می شدم..اخلاقم اینجوری بود دیگه..

ماه بانو از تو اشپزخونه اومد بیرون..
با دیدنم گفت :دخترم برو تو سرما می خوری..موهات نم داره..
لبخند زدم و نگاهش کردم..چشماش ابی بود..پس دریا رنگ چشماشو از مامانش به ارث برده..
با دیدنش یاد مامانم افتادم..یعنی الان کجاست؟..حالش چطوره؟..
ناخداگاه یه قطره اشک روی صورتم چکید..
ماه بانو با تعجب نگاهم می کرد..اومد جلو ورو به روم وایساد..یه دفعه نمی دونم چی شد بغلش کردم..سرمو گذاشتم روی شونه ش ..اشکام قطره قطره روی صورتم جاری شدن..
--چی شد دخترم؟..چرا گریه می کنی؟..
-ماه بانو..دلم برای مامانم تنگ شده..
به پشتم دست کشید وگفت :فدای تو دختر که انقدر مادرتو دوست داری..به سرگرد بگو ببرت ببینیش..حتما اونم دلش برات تنگ شده..
از اغوشش جدا شدم..اشکامو پاک کردم..
-حتما بهش میگم..ببخشید ناراحتتون کردم..
--نه دخترم این چه حرفیه؟..منو هم مثل مادرت بدون..راحت باش..
-شما زن مهربونی هستید..خیلی خوبین..
به صورتم دست کشید وگفت :خودت خوبی دخترم که دیگران رو هم به دیده ی خوب می بینی..برو تو عزیزم..سرما می خوری..
سرمو تکون دادم و به روش لبخند زدم..اون هم جوابمو با یه لبخند گرم و مهربون داد..

رفتم تو اتاق..سرگرد به دیوار تکیه داده بود..رو به روش نشستم و به پشتی تکیه دادم..
نگاهم نمی کرد..
--امشب نمی تونیم برگردیم ..
با نگرانی نگاهش کردم وگفتم : اخه چرا؟..
سرشو بلند کرد و نگاهم کرد..چند لحظه بهم خیره شد..طاقت نگاه نافذشو نداشتم ..سرمو انداختم پایین..
--یکی از کوه ها ریزش کرده..راه مسدود شده..فردا ظهر نوید میاد دنبالمون..
-ای بابا..اینم شانسه ما داریم؟..حالا همین امروز باید کوه ریزش می کرد؟..
--برای اولین بار نیست..2 ماه پیش هم همین اتفاق افتاد..حتی 4 نفر هم جونشونو از دست دادن..

چیزی نگفتم..از جاش بلند شد..نگاهش کردم..
--من میرم حموم..
-پس..
برگشت و نگاهم کرد..
با لحن قاطعی گفت :پس چی؟..می دونی من از حرف نصفه نیمه هیچ خوشم نمیاد؟..یا حرفی رو نزن..یا اگر هم می زنی کامل بگو..
اوهو..چه خشن..
اخم کمرنگی کردم و گفتم :چرا انقدر بداخلاق شدین؟..چیزی نمی خواستم بگم..
--اون (پس) چی بود گفتی؟..
-من دیوونه م که نگران حال شمام..می خواستم بگم پس زخمتون چی؟..
چند لحظه فقط بهم زل زد و حرکتی نکرد..سرمو انداختم پایین..ولی سنگینی نگاهش رو خیلی خوب حس می کردم..
اینبار اروم گفت :پانسمان رو باز می کنم..نمیذارم اب به زخم برسه..
بعد هم بی معطلی درو باز کرد و رفت بیرون..

بهار تو هم دیوونه ای ها..چکارش دری بذار هرکار میخواد بکنه..
خب نگرانش شدم..گفتم یه وقت زخمش عفونت نکنه..همین..ولی جدیدا زیاد خشونت به خرج میده..

حوله رو از دور موهام باز کردم..کمی موهامو تکون دادم ..با حوله خشکش کردم..ولی از بس بلند بود نمی شد کاریش کرد..همینطور ریختم رو شونه هام..
دراز کشیدم ..ولی مگه خوابم می برد؟..انقدر قلت زدم و تو جام اینور اونور شدم تا اینکه سرگرد هم دوش گرفت و برگشت..
چه زود..صورتش دیگه خسته نبود..موهاش نم داشت..
داشت حوله رو به صورتش می کشید..تو جام نیمخیز شده بودم..همین که حوله کنار رفت نگاهش به من افتاد..میخکوب شد..دهانش باز مونده بود..
اوا چرا اینجوری نگاهم می کنه؟..نکنه شاخ در اوردم؟..
به صورتم دست کشیدم..ولی بازم داشت نگاهم می کرد..همونطور که حوله تو دستاش بود وسط اتاق خشکش زده بود..
یه دفعه چشمام گرد شد..ای خاک دو عالم تو ســرم..من روسری سرم نیست..وای پس بگو چرا عین مجسمه وسط اتاق خشک شده..
همونطور که نیمخیز شده بودم موهای بلندم ریخته بود یه طرف شونه م..
سریع از حالت نیمخیز در اومدم و تو جام نشستم..
وای از زور شرم داشتم می سوختم..
همه ش زیر چشمی می پاییدمش تا ببینم می خواد چکار کنه؟..


با استرس دستامو تو هم قلاب کرده بودم..اومد جلو..یه قدم..دو قدم..سه قدم..رو به روم ایستاد..
اروم سرمو بلند کردم..نگاهم روی حوله ای که توی دستاش بود ثابت موند..حوله رومحکم تو دستش فشار می داد .. به زور اب دهانمو قورت دادم..
یه دفعه با قدم های بلند به طرف در رفت و چند لحظه بعد هم در اتاق کوبیده شد به هم..
حالا خوبه در خونه ی مردمه اینجوری به هم می کوبه .. اگر مال خودش بود حتما از جا می کندش..

همین که رفت بیرون یه نفس راحت کشیدم..اخیش..خداروشکر چیزی نشد..استرس گرفته بودم شدیدددد..
حالا کجا رفت؟..
ماه بانو یه شال هم همراه لباسا گذاشته بود که با خودم اورده بودم تو..موهامو ریختم پشتم و شال رو انداختم رو سرم..
دیگه کم کم داشت شب می شد..از اتاق رفتم بیرون که دیدم تو حال نشسته..
تا صدای در رو شنید سرشو بلند کرد..نگاهشو دزدید..اخم نداشت ولی حالت صورتش جدی بود..
شالمو رو سرم مرتب کردم و خواستم برم بیرون که صداشو شنیدم..
--کجا میری؟..
برگشتم و نگاهش کردم..نگاه اون هم به من بود..
-حوصله م سر رفته می خوام برم پیش ماه بانو..
--موهات نم داره بیرون نرو..
یه دفعه از دهانم پرید :تو از کجا می دونی؟..
ولی خیلی زود پشیمون شدم..د اخه خنــگ خودش چند دقیقه پیش دید..اینم پرسیدن داره؟..ولی اصلا حواسم نبود..
اخماشو کشید تو هم..د بیا..حالا خوب شد..
--بیا بشین می خوام باهات حرف بزنم..
انقدر لحنش قاطعانه بود که بدون هیچ حرفی رفتم و رو به روش نشستم..منتظر نگاهش کردم..
زل زد توی چشمام..با لحن کوبنده و محکمی گفت :من و تو به هم محرم شدیم فقط به خاطراینکه نمی دونستیم چه چیزی در انتظارمونه..ایا به روستا می رسیم یا نه؟..به هر حال درست نبود هی من بهت دست بزنم یا تو ناخواسته اینکارو بکنی..بهت هم گفتم که این کار ما از روی اجباره نه چیز دیگه..قبول کردی..محرم شدیم..ولی به روستا رسیدیم..من و تو تا 5 روز به هم محرم هستیم..درسته..قبول دارم..انکارش نمی کنم..ولی زن و شوهر نیستیم..اینی که بین ماست عقد نیست..یه صیغه ی ساده ست..

از حرفاش چیزی سر در نمیاوردم..
نگاه گنگی بهش انداختم وگفتم :خب همه ی اینارو که خودمم می دونم..منظورتون چیه؟..
اینبار جدی تر از قبل گفت :نمی خوام جلوم بدون روسری باشی..محرمیتمون به زودی تموم میشه و نمی خوام برای تو مشکلی به وجود بیاد..

اهــــان..پس دردش این بود..موهامو دیده هوایی شده..نمی خواد تکرار بشه..ولی قصد من که تحریک کردنش نبود؟..خودمم خبر نداشتم روسری سرم نیست..
جدیتر از خودش گفتم :اگر منظورتون چند دقیقه پیشه که موهامو دیدین خودتونم می دونید ناخواسته بود..ولی باشه..دیگه تکرار نمیشه..
نگاهش کردم..انگار می خواست یه چیز دیگه هم بگه ولی تردید داشت..اخرش هم چیزی نگفت و سکوت کرد..

بعد از اذان سرگرد و کدخدا رفتن برای نماز..من و ماه بانو هم توی اتاق مشغول نماز خوندن شدیم..
تموم که شد دستامو رو به اسمون گرفتم و از ته دلم برای مادرم دعا کردم..
برای خودم که صبرمو بیشتر کنه..اینکه بتونم با مشکلم کنار بیام..با دختر نبودنم..با بدبختیام..با رسوایی که به بار اومده بود..
از خدا کمک خواستم..تحملمو زیاد کنه..نذاره به خودکشی فکرکنم..
هنوزم امید داشتم..این کورسوی امید رو ازم نگیر خدا..کمکم کن..
*******
دریا رو ندیدم..از ماه بانو که پرسیدم گفت عصر برگشته تهران..
می دونستم از حرف های من ناراحت شده و ترجیح داده نمونه..خب تقصیر خودش بود..حرفای خوبی به من نزد..

بعد از صرف شام همگی توی حال نشسته بودیم..سرگرد با کدخدا حرف می زد و من هم فقط شنونده بودم..از اون گرگایی که تو دره بهمون حمله کرده بودن و خطرناک بودن دره و راه طولانی که طی کرده بودیم..کلا از اینا حرف می زد..
ماه بانو بافتنی می بافت..من هم بلد بودم ببافم..این هنر رو مامان بهم یاد داده بود..
یکی دو ساعت نشستیم و حرف زدیم بعد هم ماه بانو از جاش بلند شد و رفت توی اتاق..صدام زد..رفتم پیشش..دیدم ازتوی کمد داره تشک در میاره..

--دخترم براتون تشک دونفره انداختم تا راحت باشین..پتو دونفره می خواین یا یک نفره؟..
من که کلا تو هپروت بودم..یعنی باید کنار سرگرد بخوابم؟..اونم روی تشک دو نفـــره؟؟!!..وای خاک به سرم..همینو کم داشتم..

وقتی دید ساکتم و چیزی نمیگم گفت :براتون دونفره میذارم..اگر هم خواستید تو کمد یک نفره هست..خودتون بردارید..بازم میگم اینجا غریبی نکنید عزیزم..راحت باشین..
وسط اتاق خشک شده بودم..با لبخند نگاهم کرد واز اتاق رفت بیرون..
منم که هنوز تو هنگ بودم فقط زل زده بودم به تشک دو نفره..
سرگرد اومد تو اتاق و درو بست..اون هم نگاهش روی تشک خیره موند..
--ماه بانو انداخته؟..
تو دلم گفتم :پ نه پ من انداختم..نه که از خدامه تو بغلت بخوابم..
-اره..
خیلی ریلکس شونه ش رو انداخت بالا و گفت :خیلی خب..اشکال نداره..
چشمام داشت از حدقه می زد بیرون..
-اشــکال نداره؟..اینکه سرتا پاش پر از اشکاله..
لامپ رو خاموش کرد و روی تشک نشست ..
نور ماه از شیشه ی پنجره افتاد توی اتاق..نورش کم بود ولی می تونستم سرگرد رو به راحتی ببینم..
با لبخند گفت :چطور؟..
تعجبم بیشتر شد..چی شده لبخند می زنه؟..
-خب..خب خودتون گفتید درست نیست..
با تعجب گفت : من؟!..
-اره..خود شما..
-- من کی گفتم نباید رو تشک دو نفره بخوابیم؟..
-اینو نگفتین..ولی گفتید نباید روسریمو در بیارم..
--خب اره..اینو گفتم..هنوزم میگم..
با حرص گفتم :ولی من شبا عادت ندارم با روسری بخوابم..احساس خفگی بهم دست میده..
پیراهن مردونه ی سفید و یه شلوار پارچه ای پاش بود..حدس می زدم مال کدخدا باشه..
همونطور که دکمه های پیراهنشو باز می کرد به روی لباش هم لبخند بود..
-چکار می کنین؟..
--می بینی که دارم پیراهنمو در میارم..
-ولی..اخه..
خیلی ریلکس پیراهنشو در اورد..زیر پوش رکابی سفید تنش بود..سرمو انداختم پایین..
--ولی اخه نداره..تو که نامحرم نیستی..تو عادت نداری شبا با روسری بخوابی منم عادت ندارم شبا با پیراهن یا بلوز بخوابم..
ادای منو در اورد وگفت :احساس خفگی بهم دست میده..

هم خنده م گرفته بود هم حرصی شده بودم..
-منو مسخره می کنین؟..
-نه..
-ولی از یه طرف میگین روسریمو در نیارم..اونوقت خودتون پیراهنتون رو در میارین..
بالشت زیر سرشو درست کرد و دراز کشید..
-اون فرق می کرد..
-چه فرقی؟..
نگاهم کرد وگفت :خب دیگه..من مردم..
خوب شد گفتی..
-خب اینکه دلیل نمیشه..
--بی خیال شو دختر..تا کی می خوای اونجا وایسی..بیا بگیر بخواب..

اینکه نشد جواب..می دونستم تا نخواد چیزی رو نمیگه..
مردد بودم که برم جلو یا نه؟..پاهامو حرکت دادم و به طرفش رفتم..چاره ی دیگه ای نداشتم..اون که کاری بهم نداشت..دیگه این ادا و اصولا واسه چی بود؟..
روی تشک نشستم..با گوشه ی شالم بازی می کردم..
--بخواب دیگه..
-نمی تونم..
--چرا؟!..
-روسری..
نفسشو داد بیرون و گفت :خیلی خب درش بیار..

من هم که انگار منتظر اجازه ی اون بودم اروم شال رو از روی موهام برداشتم..
بازم سنگینی نگاهش رو حس کردم..برام مهم نبود که داره به موهام نگاه می کنه..
نمید ونم چرا..واقــعا نمی دونستم دلیلش چیه..ولی اینو مطمئن بودم ..که اگر کیارش جای اون بود نمی ذاشتم حتی یه تار موی منو ببینه..
البته اگر تو یه همچین موقعیتی می بودیم..چون در هر حال از کیارش متنفر بودم..
طبق عادت همیشگیم که هر وقت روسریمو در می اوردم تو موهام دست می کشیدم..اینبار هم پنجه هامو فرو کردم توی موهامو مثل شونه کشیدم روش..همه رو ریختم رو شونه ی چپم و با پنجه هام شونه شون کردم..از اینکار خوشم می اومد..
صداش باعث شد به خودم بیام..
-بهار بگیر بخواب..
چرا صداش می لرزه؟..هنوز نشسته بودم..خواستم بپرسم چته؟..که یهو بازومو گرفت و کشید..

افتادم رو تشک..سرم درست کنار سرش بود..
با حرص گفت :بگیر بخواب دیگه..
-به من چکار داری؟..شما بخواب..
--مگه تو میذاری؟..
تو جام نیمخیز شدم و نگاهش کردم..روی زخمش رو فقط چسب زده بود..حتما توی حموم پانسمان کرده..چ
هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...